#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_264
دخترها چند ردیف آخرِاتوبوس نشسته بودند.
امید ردیف اول نشست و پایش را روی صندلی کناریش گذاشت.
محسن و آقای سرابی پشتِ سرش نشستند. محسن سرش را جلو آورد و با امید صحبت می کرد.
بقیه جوان ها که اکثرا تیپِ بسیجی داشتند، دو به دو صحبت می کردند.
راننده پخش را روشن کرد. صدای نوحه ی آهنگران در فضا پیچید.
محسن به صندلی تکیه داد و همنوا با بقیه نوحه را زمزمه کرد.
"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله ..."
امید چشمانش را روی هم گذاشت.
حالِ عجیبی داشت. اینجا میانِ این جوان ها، در این دشت های داغ و بی آب و علف، چه می خواست؟ به دنبالِ کدامین گمگشته، در به در بیابان ها شده بود؟ این خاک، این جوان ها، این اتوبوسی که هرگز تصور نمی کرد، روزی سوار شود؟ چه برسرش آمده که الان به جای اینکه زیرِ بادِ کولر، در دفترِ کارش باشد؛ آواره این دشت شده؟
چشمانش را باز کرد. چشم دوخت به دشتی که از شدتِ گرما، گویی خاکش می جوشید. باید دنبال چه بگردد؟ چه چیزی اینجاست که او را بی اختیار به خود جذب کرده؟ تمامِ معادلاتش، به هم ریخته بود. تا چند ماهِ پیش، خوابِ اینجا آمدن را هم نمی دید.
نوای دلنشین نوحه ای که دستِ جمع می خواندند، به جسم و روحش آرامش می داد. این آرامش را نمی توانست انکار کند. چه برسرش آمده بود که با این نوا و در کنارِ این جوان ها و در این دشت، آرام گرفته بود.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. از عرق سرد و سرمای دستش خبری نبود. مدت ها بود که خبری نبود.
این یعنی چه؟ باز چشمانش را بست. باید فکر می کرد. باید از نو باورهایش را مرور می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490