#گندمزار_طلائی
#قسمت_264
آن شب بعد از مدتها راحت وآسوده خوابیدم.
دیگه از استرس و تردید و.....
هیچ خبری نبود. حسِ سبکی وراحتی داشتم و یه حسِ جدید که فهمیدم اسمش عشقه 😊
وتازه فهمیدم که عشق یعنی چی؟
توی تمام اون مدتی که فکر می کردم عاشقِ سپهرم.دچار اشتباه شده بودم. چون حسی را که به قادر پیدا کرده بودم .اصلا شبیه اون حس نبود.
من از روی تنهایی و بی کسی وناچاری به سمت سپهر رفتم و اون احساسات من رو به بازی گرفت.ومن که در اوج هیجانات نوجوانی بودم ؛ اجازه دادم احساساتم بازیچه دست سپهر بشه.😡
یاد آوری اون روزها برام درد آور بود.
و قادر چه بزرگوار بود که با دانستنِ تمامِ این جریانات؛ کنارم موند و خواهانِ خوشبختیم بود.
آن شب با حسِ جدیدی که تازه بهش رسیده بودم . خوشحال وراحت خوابیدم.😊
صبح بعد از نماز قادر به دنبالم آمد وبا سلام وصلوات خانواده هامون راهی شهر شدیم برای آزمایش خون .
سوار ماشینش که شدم یادِ دفعه قبل افتادم که حالم توی ماشین بدشد.
ولی اون موقع دلشوره داشتم و معذب بودم . نا خدا گاه به این فکر کردم که؛ قادر ماشین داره ولی ما برای عروسیمون ماشین عروس لازم نداریم.چون خونه ما باهم فقط چند متر فاصله داشت. یادِ ماشین عروس ملیحه افتادم که گل زده بودند .نا خداگاه لبخند به لبم نشست.😊
قادر به سمتم برگشت و گفت:
_چی شده ؟
_چیزی نیست . یادِ یه ماجرایی افتادم.
_اگر خنده داره بگو منم بخندم.
به سمتش برگشتم. جاده خلوت بود.ولی حواسش به جلو بود. نمی دونم چرا این قدر قیافه اش برام جذاب شده بود.
شاید هم از اول جذاب بود و من دقت نکرده بودم. نفس عمیقی کشیدم وتوی دلم خدا را شکر کردم به خاطربودنش.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_264
دخترها چند ردیف آخرِاتوبوس نشسته بودند.
امید ردیف اول نشست و پایش را روی صندلی کناریش گذاشت.
محسن و آقای سرابی پشتِ سرش نشستند. محسن سرش را جلو آورد و با امید صحبت می کرد.
بقیه جوان ها که اکثرا تیپِ بسیجی داشتند، دو به دو صحبت می کردند.
راننده پخش را روشن کرد. صدای نوحه ی آهنگران در فضا پیچید.
محسن به صندلی تکیه داد و همنوا با بقیه نوحه را زمزمه کرد.
"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله ..."
امید چشمانش را روی هم گذاشت.
حالِ عجیبی داشت. اینجا میانِ این جوان ها، در این دشت های داغ و بی آب و علف، چه می خواست؟ به دنبالِ کدامین گمگشته، در به در بیابان ها شده بود؟ این خاک، این جوان ها، این اتوبوسی که هرگز تصور نمی کرد، روزی سوار شود؟ چه برسرش آمده که الان به جای اینکه زیرِ بادِ کولر، در دفترِ کارش باشد؛ آواره این دشت شده؟
چشمانش را باز کرد. چشم دوخت به دشتی که از شدتِ گرما، گویی خاکش می جوشید. باید دنبال چه بگردد؟ چه چیزی اینجاست که او را بی اختیار به خود جذب کرده؟ تمامِ معادلاتش، به هم ریخته بود. تا چند ماهِ پیش، خوابِ اینجا آمدن را هم نمی دید.
نوای دلنشین نوحه ای که دستِ جمع می خواندند، به جسم و روحش آرامش می داد. این آرامش را نمی توانست انکار کند. چه برسرش آمده بود که با این نوا و در کنارِ این جوان ها و در این دشت، آرام گرفته بود.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. از عرق سرد و سرمای دستش خبری نبود. مدت ها بود که خبری نبود.
این یعنی چه؟ باز چشمانش را بست. باید فکر می کرد. باید از نو باورهایش را مرور می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490