#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_280
دونفر از نیروها نزدیک شدند. کنارِ امید نشستند و گفتند:" برادر بهترِ بلند شی. باید بریم."
امید خیره به خاکِ تیره نشسته بود.
پذیرفتنش برایش خیلی سخت می نمود.
نمی توانست باور کند. "اگر اینجا شهیدی نیست، پس آن خواب، تپه، محمد....
اصلا امکان ندارد. حتما اینجاست. "
اما واقعیت چیز دیگری است. اینجا خبری نیست. راست می گویند؛ اینجا شهیدی نیست. محمد نیست. اشک از گوشه چشمش چکید. با نا امیدی، سرش را روی خاک گذاشت. دلش می خواست همین جا بخوابد و هر چه تا به حال برایش پیش آمده مرور کند. بی تفاوت به اصرارِ دیگران برای بلند شدن، چشمانش را بست. گوش هایش هیچ نمی شنید.
که ناگهان نوای ذکری دلنشین، گوشش را نوازش کرد. با تعجب چشمانش را باز کرد. در اطرافش کسی ذکر نمی گفت.
دوباره گوشش را به خاک چسباند. خودش بود، صدای ذکر گفتن محمد از زیر خاک ها می آمد.
فریاد زد:"اینجاست..اینجاست."
نیروها در حالِ جمع کردنِ وسایلشان بودند. حاجی جلو آمد و گفت:"پسرم، درسته این قسمت ها به طورِ کامل تفحص نشده، ولی من خودم وجب به وجب این خاک را می شناسم. غیر ممکنه اینجا شهیدی باشه."
امید فریاد زد:"دارم صداش رو می شنوم. هست... هست... اگر شما می خوایید برید. مختارید. خودم اینجا رو می کَنم."
دوباره روی خاک افتاد و با پنجه هایش مشغولِ کندن شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490