با صدای اذانِ ظهر، دست از کار کشیدند. همه برای نماز جماعت به احمد آقا اقتدا کردند. صفوف نماز؛ کنارِ پیکرِ شهیدانِ تفحص شده به هم پیوست. باورش سخت بود؛ دوشهیدِ دیگر کنارِ محمد بودند. همرزمانِ احمدآقا، که حالا بعد از سالها از هر کدام فقط تکه استخوانی و پلاک و چند نشانی پیدا شده بود. که تسکین دهد، دل های بیقرارِ مادرانی که چشم به راه مانده بودند و خبری از فرزندشان نداشتند. سال ها چشم انتظاری، برای مادری رنجدیده سخت تر از هر رنجِ دیگری بود. اما آیا مادرانشان هنوز بودند؟ آیا تابِ تحملِ این همه چشم انتظاری را داشتند. مادرِ محمد که سالها قبل؛ به فرزندِ شهیدش پیوسته بود. و به وصالِ او رسید. اما باید خانواده های آن دو شهید را می یافتند. امید خیره به صفوفِ نماز شد. هنوز تکبیره الاحرام را نگفته بودند که با تعجب مادرش را دید، که با عجله خود را کنارِ خواهرش جا داد. برای نماز قامت بست. چشم گرداند به سمتِ پدر که با آبِ قمقمه وضو می گرفت. چشمانش از حدقه بیرون زد. در بینِ صفوف، چشمش به محسن افتاد، که با لبخند نگاهش می کرد. باید تصمیمِ خودش را می گرفت. لحظه سختی که باید انتخابِ درست انجام می داد. چه چیزی درسته؟ یقینا؛ این راهی که شهدا رفتند. این جماعتِ با ایمان و آرام، این عشق و محبت. و این (عشقِ حقیقی) پس به سمتِ پدر رفت تا برای اولین بار؛ وضو گرفتن را از او بیاموزد. و در کنارِ عشاق، قامتِ عشق ببندد. کنارِ محسن ایستاد وتکیه بر عصایش زد. برای اولین بار با جان و دل، با اطمینان و آرامش لب باز کرد. (الله اکبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد انّ محمد رسول الله اشهد انّ علیا ولی الله.......) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490