مریم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:" وای خسته شدم." امید با لبخند نگاهش کرد و گفت:" می خوای برات یه چیزی بگیرم، بخوری؟ حواسم بهت بود که غذات را درست و حسابی نخوردی." مریم چشمانش را بست و گفت:" میل نداشتم. راستش اصلا گرسنه نیستم. انگارِ یک گاو رو درسته خوردم." امید از حرفِ او خنده اش گرفت. به خانه که رسیدند، امید در را باز کرد گفت:" بفرمایید." مریم وارد شد و چادرش را در آورد. روی اولین مبل نشست و گفت:" هیچ جا خونه خودِ آدم نمی شه." صدای زنگ گوشی امید بلند شد. تماس را وصل کرد. صدای سینا توی گوشش پیچید که داشت گریه می کرد. امید با تعجب گفت:" چی شده؟" سینا با گریه گفت:" امید... پویا... پویا.. تموم کرد." امید با صدای بلند گفت:" یعنی چی؟" سینا با گریه ادامه داد:" دیشب مهمونی بودیم. نمی دونم این احمق ها، نوشیدنی ها رو از کجا گرفته بودند. فقط یه ذره خورد..... نمی دونم توش چی بود.... همان جا حالش بد شد... امید اگر می خوای برای آخرین بار ببینیش بیا بیمارستان..." امید با ناراحتی، دستش را لابه لای موهایش فرو برد. مریم با دیدنِ حالش جلو آمد و پرسید:" چی شده؟" او هم ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت:" باید زود برم بیمارستان. بالاخره این بچه ها کار دست خودشون دادند. وای چطوری باور کنم؟" مریم آهی کشید و گفت:" بیچاره مادر هاشون. متأسفانه دیشب هم توی بیمارستان چند مورد داشتیم. یا فوت کردند یا چشم ها و کلیه هاشون را از دست دادند." امید به سمتِ در رفت و با عجله کفش هایش را پوشید. موقع خداحافظی مریم گفت:"امید جان مواظب خودت باش. منتظرتیم." امید حرکت کرد. هنوز صدای گریه سینا توی گوشش بود. پیچِ کوچه را که رد کرد، تازه متوجه حرفِ مریم شد " (منتظرتیم) یعنی چی؟ با کی؟ یعنی..." (پایان) 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490