انگار مامان وبابا متو جه بیقراری و حالِ بدم شده بودند.ولی چیزی نمی گفتند. هر کاری می کردم نمی شد پنهان کنم. اصلا عذا از گلوم پائین نمی رفت و مرتب از جلوی چشمشون پنهون می شدم. و در تنهایی اتاقم می موندم . این چند روز مرتب آب گلهای رز را عوض می کردم و بهشون رسیدگی می کردم . دلم نمی خواست پژ مرده بشن. یه حسی پیدا کرده بودم که تا اون موقع نداشتم . تا اینکه آخرِ هفته شد. و می دونستم سپهر پیداش می شه. نمی دونم چرا از یاد آوریش هم استرس می گرفتم.؟ من که زمانی عاشقش بودم و برای رسیدنِ بهش لحظه شماری می کردم. ولی حالا از یادش هم استرس می گرفتم. دلم نمی خواست بیاد. نگران بودم . می ترسیدم دوباره با حرفهاش دلم را ببره. با حرفهای عاشقانه اش و با اصرار های زیادش. ترس ودلهره به جونم افتاده بود. از طرفی هم امیدی به دیدارِ دوباره قادرنداشتم. توی همین یکی دوروز؛ تکلیفِ همه چیز باید روشن می شد. و من باید برای آینده ام تصمیم می گرفتم. شکی نداشتم که با هیچ کدام ازدواج نمی کنم. وجواب مثبت به هیچ کدام نمی دم. ولی خب تا جواب منفی بدم و همه چیزتمام بشه؛ ذهنم درگیر بود. این چند روزاصلا اون گندم قبل نبودم. بیچاره بچه ها که اصلا باهاشون بازی نمی کردم. یعنی دل و دماغِ این کارها را نداشتم. سراغِ آبجی فاطمه هم نمی رفتم. فقط تنهایی می خواستم. پنجشنبه شب بود . داشتیم شام می خوردیم که زنگ در به صدا در آمد. دلم هری ریخت. حتما سپهر بود. احساس کردم رنگ از رخم پرید. دلم آشوب شد. بابا رفت در را باز کرد. از پشت پنجره نگاه کردم. اِی وای خودش بود. مثلِ همیشه ؛ خوشتیپ و خوشگل ؛ با دسته گلی بزرگ در دست . ولی چرا حالم بد شد. چرا نمی خواستم ببینمش. باید کاری می کردم. سریع رفتم اتاقم و در را بستم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون