eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار مامان وبابا متو جه بیقراری و حالِ بدم شده بودند.ولی چیزی نمی گفتند. هر کاری می کردم نمی شد پنهان کنم. اصلا عذا از گلوم پائین نمی رفت و مرتب از جلوی چشمشون پنهون می شدم. و در تنهایی اتاقم می موندم . این چند روز مرتب آب گلهای رز را عوض می کردم و بهشون رسیدگی می کردم . دلم نمی خواست پژ مرده بشن. یه حسی پیدا کرده بودم که تا اون موقع نداشتم . تا اینکه آخرِ هفته شد. و می دونستم سپهر پیداش می شه. نمی دونم چرا از یاد آوریش هم استرس می گرفتم.؟ من که زمانی عاشقش بودم و برای رسیدنِ بهش لحظه شماری می کردم. ولی حالا از یادش هم استرس می گرفتم. دلم نمی خواست بیاد. نگران بودم . می ترسیدم دوباره با حرفهاش دلم را ببره. با حرفهای عاشقانه اش و با اصرار های زیادش. ترس ودلهره به جونم افتاده بود. از طرفی هم امیدی به دیدارِ دوباره قادرنداشتم. توی همین یکی دوروز؛ تکلیفِ همه چیز باید روشن می شد. و من باید برای آینده ام تصمیم می گرفتم. شکی نداشتم که با هیچ کدام ازدواج نمی کنم. وجواب مثبت به هیچ کدام نمی دم. ولی خب تا جواب منفی بدم و همه چیزتمام بشه؛ ذهنم درگیر بود. این چند روزاصلا اون گندم قبل نبودم. بیچاره بچه ها که اصلا باهاشون بازی نمی کردم. یعنی دل و دماغِ این کارها را نداشتم. سراغِ آبجی فاطمه هم نمی رفتم. فقط تنهایی می خواستم. پنجشنبه شب بود . داشتیم شام می خوردیم که زنگ در به صدا در آمد. دلم هری ریخت. حتما سپهر بود. احساس کردم رنگ از رخم پرید. دلم آشوب شد. بابا رفت در را باز کرد. از پشت پنجره نگاه کردم. اِی وای خودش بود. مثلِ همیشه ؛ خوشتیپ و خوشگل ؛ با دسته گلی بزرگ در دست . ولی چرا حالم بد شد. چرا نمی خواستم ببینمش. باید کاری می کردم. سریع رفتم اتاقم و در را بستم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
زهرا سر به زیر رویرویش ایستاد. کلافه بود. ملافه را در دستش چنگ زد. باید از یک جایی شروع می کرد. ولی گویی گنجینه کلماتش ته کشیده بود. یا اینکه برای چنین شرایطی واژه ای نداشت. نگاهش را به اطراف چرخاند. به زهرا نگاه کرد و گفت:" تو می دونستی؟ از کِی فهمیدی؟" زهرا، همانطور سر به زیر گفت:" منم مثلِ شما تازه فهمیدم. یعنی وقتی شما جنوب بودی. " امید دستش را با کلافگی به صورتش کشید و گفت:" یعنی قبل از اینکه این مسئله رو بدونی به خواستگارت جواب مثبت دادی؟" زهرا با دستپاچگی سر بلند کرد و گفت:" نه! اصلا اینطوری نیست. من از اول هم بهشون گفتم که قصد ازدواج ندارم. ولی اونا خیلی اصرار داشتند." کمی مکث کرد و بعد گفت:" ببینید، من از اول هم شما را مثلِ برادرم می دونستم. بدون اینکه از این مسئله اطلاع داشته باشم. شما همیشه برای من برادر بودی. من اصلا به ازدواج فکر نمی کردم با هیچ کسِ. فکر و ذکرم درسم بود و خانواده ام. الان هم اصرار های خانواده ام بود که به ازدواج فکر کنم. البته بهشون گفتم، فقط یه نامزدی ساده. باید تا تمام شدنِ درسم دیگه کسی راجع بهش صحبت نکنه." امید نفسش را با حرص بیرون فرستاد و گفت:" خب به هر حال، امیدوارم خوشبخت بشی." بغضش را فرو خورد و ادامه داد:" به عنوان یک برادر، اگر قبولم داشته باشی، همیشه کنارت هستم." زهرا لبخندی زد و گفت:" شما همیشه مثلِ یک برادر کنارم بودی. خدا رو شکر می کنم که هستید. اگر اجازه بدی فعلا برم. ولی قول می دم بیشتر بهتون سر بزنم. برادر ." خندید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدت ها امید از ته دل خندید. مگر نه اینکه خوشحالی و خوشبختی زهرا برایش مهم بود. پس حالا که او خوشحال است و خوشبخت، چرا باید ناراحت باشد؟ چشمانش را بست. از حالا باید برای برادر بودن تمرین کند. یک برادر، برای خواهرش چه می تواند کند؟ چه چیز از این بهتر که خواهری مثلِ زهرا داشته باشد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490