نزدیک روستا که شدیم؛ گفت: _گندم جان یه خواهشی ازت دارم. _جانم! بفرما. _خودت می دونی که جز بابام وبابات؛ کسی از شغلِ من خبر نداره. بقیه فکر می کنند که من توی شرکت ساختمانی کارمی کنم . یعنی اول هم شغلم همین بود. ولی بعد که وارد این کارشدم؛ بابا گفت نیاز نیست دیگران بدانند. چون هر بارکه بری مأموریت مامانت می خواد هی غصه بخوره. منم قبول کردم. چیزی نگفتم. الان هم ازت خواهش می کنم؛ هر چقدر هم نگران و دلتنگ بودی؛ چیزی بروز ندی. منم سعی می کنم آنجا تلفن پیدا کنم و به مغازه ی عمو رجب زنگ بزنم. بعد نگاهی بهم اندخت وگفت: _قبول؟ باز پکر شده بودم. دوباره با لبخند گفت: _خانم جان قبول؟😊 با این که دلم گرفته بود. ولی برای اینکه ناراحت نشه، لبخند زدم و گفتم: _هر چی شما بگی. به روی جفت چشمهام. با صدای بلند خندید و گفت: _ممنونم گندم. خیلی دوستت دارم. خیلی ماهی 😊 ولی من واقعا نگرانش بودم. دستش را روی دستم گذاشت وگفت: _هر وقت دلت تنگ شدیا نگران شدی؛ آیه الکرسی بخون. دلت آرام می شه. برای همه بچه هایی که مثل من دارند از مرزها حفاظت می کنند دعا کن. گندم جان؛ همه اون بچه ها خانواده دارند. این را یادت باش. با حرفهاش کمی دلم آرام شد. حق با قادر بود. باید قوی باشم. با لبخند نگاهش کردم وگفتم: _باز هم چشم. هرچی آقامون بگه 😊 بازهم با صدای بلند خندید و من شاد می شدم از دیدنِ خوشحالیش. وبارها وبارها خدارا بابت داشتنش شکر کردم . از همان جا شروع کردم به خواندنِ آیه الکرسی. دعا برای همه کسانی که مثلِ قادر؛ از خانواده هاشون دورند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون