🔖
#عشق_پایدار:
📍قسمت هشتم.
جلوی آینه اتاقم رفتم و یه نگاهی به خودم کردم ...
گذر عمر به خوبی روی چهره ام داشت خودش رو نشان میداد
به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود جلسه داشتم و باید زود میرفتم...
از دفترم که اومدم بیرون،
دختر یکی از همکاران اومد جلوم، لباس مدرسه تنش بود و تازه از مدرسه برگشته بود.
قد و قواره کوچیکش با لباس مدرسه خیلی بامزه تر از قبل شده بود سلام کرد.
دولا شدم و بوسیدمش گفتم از مدرسه اومدی؟
گفت آره.
گفتم خوش گذشت.
گفت خیلی.
خداحافظی کردم و با بقیه همکارهام هم خداحافظی کردم و خارج شدم.
سوار ماشینم شدم یاد مدرسه خودم افتادم سال ۵۸ هفت سالم بود که به محله جدید اسباب کشی کرده بودیم.
💠 اسفند ماه بود و هوا حسابی سرد برف تا زانوی من میرسید البته بعضی جاها تا کمرم!
منم قد و قواره ام کوچیک بود. میخواستم برم مدرسه.
مامانم برادر کوچکم رو باردار بود و نمیتونست منو ببره مدرسه.
در خونه رو که باز کردم دیدم خانم همسایه دست پسر بچه ای رو گرفته و داره میره.
با مامانم سلام علیک کرد.
مامانم ازش سوال کرد شما دارید میرید مدرسه؟
گفت بله
گفت میشه دختر منم با خودتون ببرید؟
و اون که بعد ها فهمیدم اسمش فاطمه خانم هست گفت بله با کمال میل.
یه دستش رو به من داد و دست دیگرش رو به پسرش و این اولین باری بود که من مهدی رو میدیدم☺️
توی راه فرو میرفتیم تو برف و به سختی میرفتیم جلو و گاهی از ته دل خنده های کودکانه سر میدادیم مثل الان نبود که با یک کم برف تعطیل بشه.
دو تا کوچه رو که رد کردیم مدرسه ما بود.
جلوی در مدرسه یه آقایی ایستاده بود با کلاه بافتنی روی سرش
بعدها فهمیدم بابای مدرسه است و اسمش آقای میرسلیمی و اهل طالقان یک مرد مهربون و دوست داشتنی
دست من و مهدی رو گرفت و ما هم با فاطمه خانم خداحافظی کردیم و رفت 😊
وارد مدرسه شدم یه راست رفتم توی دفتر ناظم، روز اولی بود که وارد این مدرسه میشدم البته چند روز پیش با مادرم اومده بودم و ثبت نام کرده بودم.
خانم ناظم با دیدن من لبخندی زد و گفت خوب خوش اومدی
و من با کمی ترس و دلهره گفتم ممنونم
نگاهی به مهدی کرد و گفت ببرش تو کلاس خودتون و من با تعجب به ناظم نگاه می کردم مگه اینجا مدرسه مختلطه؟ 😳
آخه مدرسه قبلی من توی تهران فقط دخترانه بود وارد کلاس شدم دیدم پسرا یه ردیف نشستن و دخترا یه ردیف دیگه تعجب من بیشتر شد معلم که وارد شد یه جای خوب برام انتخاب کرد به خاطر قد و قواره کوچیکم من رو میز اول نشوند😁
بعد ها فهمیدم تنها مدرسه ابتدایی تو این محله این مدرسه هست.
و فعلا قراره اینطوری باشه تا مدرسه جدید ساخته بشه 😏
موقع رفتن به زنگ تفریح احساس می کردم که تمام مدت مهدی از دور مواظب منه
چند بار که چند تا از بچه های کلاس های بالاتر می خواستند سربه سرم بزارن و اذیتم کنند.
آمد جلو بهشون گفت که دوست منه 😡
حق ندارید اذیتش کنید این اولین بار بود که این نوع حمایت رو احساس می کردم و شاید نمیدونستم آغاز یک ماجرای جدید تو زندگیمه...
ظهر شد موقع خروج از مدرسه باز مامان مهدی اومد دنبال ما،
مثل صبح یه دستش مال من بود و یه دستش مال مهدی 🙈
جلوی خونمون که رسیدیم ازش تشکر کردم و زنگ خونمون رو زدم مامانم اومد جلوی در و خیلی گرم ازش تشکر کرد و بهش گفت که وضعیتش چطوریه.
اون هم گفت که متوجه هستم و با کمال میل حاضرم که هرروز ببرمش با خودم مدرسه.
مامانم تشکر کرد و گفت انشاالله جبران کنم.
این آغاز دوستی دوتا خانواده بود
از آن روز به بعد تا آخر سال البته غیر از روزهای بهاری که هوا خوب بود و دیگه مامان مهدی هم دنبالمون نمیامد 🙈 و ما خودمون میرفتیم مدرسه
ما هر روز رفت و برگشت مدرسه و توی کلاس رو با هم بودیم و اون همیشه مراقب و مواظب من بود.... 😍
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f