🔖
#عشق_پایدار:
📍
قسمت هجدهم.
قاضی گفت روال پرونده این بود که باید پدرت می اومد و ثابت میکردی که تو اون تاریخ که دوستات گفتن تو اونجا نبودی و گرنه همراه اونها مجازات میشدی.
ولی آقای قائمی ضمانت تو رو کرد و تعهد داد و تایید کرد که قبل از این جریان توبه کردی و از این گروه جدا شدی لذا آزاد میشی ...
تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و از اتاق آمدم بیرون...
نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم.
بیرون اتاق گفتم واقعا ممنونم🙈
خندید و گفت فقط اگر این بار بگیرنت با هم شلاق میخوریم ...😁
گفتم من توبه کردم و اهل این کار ها از اول هم نبودم😔
گفت شوخی کردم.
امیدوارم تو مسیرت موفق باشی.
این آدرس محل کار من هست هر وقت دوست داشتید یا کاری داشتید در خدمتم.
بعد ها بیشتر با هم ارتباط پیدا کردیم و در مسائل فرهنگی و... با هم کار کردیم
بازم ازش تشکر کردم و رفتم ...
باورم نمیشد کسانی که یک روزادعای دوستی با من رو داشتند همچین دروغهایی بگن
آخه من چه بدی در حقشان کرده بودم...
اما این تجربه شد که یاد بگیرم وقتی آدمها تعهد دینی نداشته باشند برای منافع خودشون دست به هر دروغی میزنند و از اینکه دیگران رو نابود کنند ابایی ندارند ولی وقتی پای دین میاد وسط حتی یه آدم غریبه از آبروی خودش برات هزینه میکنه....
روز خیلی سختی بود که هیچ وقت یادم نمیره
تفاوت اعتقادات دینی رو در زندگی و نوع مواجهه با دیگران کاملا میشه حس کرد البته قبول دارم که عدهای با لباس دین که حق است کار باطل خود رو میپوشانند.
اما اگر حقیقت معارف دین در وجود کسی قرار بگیرد نمونه انسان کامل میشود😍
به هر حال روزهای قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام شود مانند گذشته به سختی میگذشت چندین خواستگار مختلف برایم آمد ولی هر بار یا من قبول نمیکردم و یا خانواده بخاطر اعتقادات مذهبی نمیپذیرفت
راستش اونقدر فضای خانه سنگین بود و بی همزبانی اذیتم میکرد که فقط میخواستم ازدواج کنم و برم😔
بیشتر بخاطر اینکه کسی نبود که رازهای درونم رو باهاش صحبت کنم.
آتش عشق خدا آنچنان در درونم شعله میکشید که گاهی تحملش در قفسه سینه سخت میشد این روزها واقعا حسرت آن حالات رو میخورم.
برای خودم برنامه ریزی کرده بودم نماز قضاها رو میخوندم و روزه های قضا رو میگرفتم.
از این بابت هم صدای مامانم در می اومد که مریض میشی این همه روزه نگیر ...
دلم پر میکشید برای مراسم دعای کمیل و ندبه و ....
اما اجازه نمیدادند برم😔
گاهی میرفتم خانه پسرخاله ام که با زنش میرن بهشت زهرا من رو هم ببرند
آخه بعد شهادت پسرخاله ام تو عملیات مرصاد این تنها پسرخاله ای بود که داشتم و مذهبی بود لذا گاهی میرفتم منزلشون تا برم بهشت زهرا ..
💠 امشب هم تنهام ...
من عاشق تنهایی هستم و سکوت..
شاید بدلیل پر مشغله بودنم هست ولی از نوجوانی همینطور بودم سکوت و شب ...
برام لذت بخش ترین هست.
با پسرها تماس گرفتم هر کدام یه جا مشغول کار بودند من هم شام درست کردم و بعد از مرتب کردن منزل رفتم و دراز کشیدم تا دفتر خاطراتم رو بخونم ...
چند وقته هوس کردم خونه خالی باشه و از لابلای دفترها و کتابها بیرون بیارمشون و بخونم ...
دقیقا از ۷ بهمن ۶۹ بود که دیگه مرتب شروع به نوشتن کردم ...
دفتر ها رو که باز میکنم و روی تختم دراز میکشم با اولین صفحه میرم تو آن روزها....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f