رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هنوز قدمی برنداشته ، مچ دستم را گرفت و کشید : -بشین بچه نه نه ...لوس نشو . چنان دستم را کشید که باز افتادم روی مبل که مادر درحالیکه از آشپزخانه بیرون می آمد و نگاهش به من و هومن بود گفت : _دل دخترمو شکستی هومن ...من گفتم جلوی تو رو بگیره ...داشتی میکشتی بچه ام رو . -شما هم چه شلوغش کردید ، ترمز زدم ، چیزیش نشده . با حرص از حرف هومن رو به مادر جوابش را دادم . -وقتی میگه چیزی نشده یعنی باید یه چیزی میشد تا آقا قبول کنه باید کوتاه بیاد . مادر چشم غره ای به هومن رفت و گفت: -زود باش ...از دل دخترم در بیار. -خب بابا بلند شید ببرمتون بیرون . من سکوت را ترجیح دادم اما مادر گفت : _کجا مثلا ؟ -ناهار ببرمتون رستوران هتل ، هم ناهار بخورید هم فکر کنم بعد از بازسازی ، هتل رو ندیدید. یه ذوقی تو وجودم نشست .من عاشق هتل و هتلداری بودم . با ذوق ، بی اختیار سرم چرخید سمتش : _راستکی میگی یا میخوای اذیتمون کنی؟ -بفرما حالش خوب شد ...دیدید گفتم شلوغش میکنه . اخمی کردم که خندید .خنده هایش کم بود ولی زیبا بود . وقتی میخندید حس میکردم چقدر صورتش جذاب و خواستنی میشود. محو نگاهش شدم که با لبخند گفت : _چیه ... باز امشب یه دمنوش اعصاب بهم میدی یا قرص خواب ؟ اینبار مادر بلند خندید و هومن بخاطر خنده ی مادر هم که شده باز گفت : _جان هرکسی دوست داری فقط دستشویی رو واسم خالی کنید بعد بهم قرص اسهال بدید . مادر با همان خنده گفت : _بریم نسیم ؟ با تعجب به مادر نگاه کردم : _واسه خالی کردن دستشویی ؟ صدای خنده ی هومن بلند شد: _ببین جدی گرفته واقعا ...فکر کنم باز امشب من باید تو دستشویی بخوابم . -نه بریم رستوران هتل ؟ -آره خیلی دلم میخواد ببینمش . مادر لبخند زیبایی به لبش آورد و گفت : _پس منم یه سوپرایز براتون دارم ...میخواستم بذارم بعد چهلم بگم ولی حالا که ناهار میریم رستوران هتل همونجا میگم ...بلند شید پس. مادر اولین نفر از جا برخاست و رفت تا لباس عوض کند.من هم خواستم برخیزم که باز هومن مچ دستم را گرفت .سرم برگشت سمتش . اخم کرد. خونسرد ، جدی ، بی لبخند. _واقعا نمیخواستم بهت بزنم ...تو لجبازی کردی ، کنار نرفتی ، فکر کردم بترسونمت میری کنار. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم که ادامه داد: -باز دنبال بهونه نگردی ، بری یه کار احمقانه کنی . منظورش را نگرفتم و پرسیدم : _چکار مثلا؟ با نوک انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی ام زد : _توسرت که عقل نداری خدا رو شکر ... باز بری قرص ها رو جمع کنی بخوری یا تیغ برداری رگ دستتو بزنی . لبانم ، خودشان ، لبخند را به نمایش گذاشتند و من عاجز از پنهانش شدم . -نه ...همچین کاری نمیکنم . -اخه از تو بعید نیست این کارا ، واسه خودت تحلیل و تفسیر میکنی و میزنی به سیم آخر. زل زده در چشمانش گفتم : _تو چی ؟ خوبه تو بیشتر از من میزنی به سیم آخر. بالبخندی بی رنگ جواب داد: _من سیم آخر ندارم ... من اون روی سگ دارم . ازحرفش خنده ام گرفت . برخاستم و گفتم : -منم میرم لباس بپوشم . هومن آماده بود، اما من و مادر حاضرشدیم .دلم برای دیدن هتل که حاصل زحمات پدر بود ، پر میکشید. پدر خودش میدانست که من چقدر دوست داشتم که روزی مدیر هتل او باشم و هنوز بعد از فوت پدر این فکر در سرم بود که شاید پدر در وصیتش این مورد را ذکر کرده باشد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝