هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هر کسی برای جشن کریسمس، از خانه چیزی آورده بود و من، مقداری غذای ایرانی.... قورمه سبزی! چون تقریبا شب یلدا با کریسمس فاصله ی کمی داشت، ماهی هم سرخ کردم و با مقداری از مخلفات به بیمارستان آوردم. سر ساعتی که همه قرار بود در اتاق پزشکان حاضر باشند، همه حاضر شدند. میز شام را چیدند و یکی از همکاران خواست یواشکی بطری مشروب را هم سر میز بگذارد. خوردن مشروب در بیمارستان برای تمام کادر بیمارستان ممنوع بود اما من به دلیل دیگری با اخم و جدیت گفتم: _اگه اون بطری رو سر میز بذاری، من توی این جشن شرکت نمی کنم. متعجب نگاهم کرد و با لحن انگلیسی خودش نامم را صدا زد. _مهتاب!.... می خوای بری ما رو گزارش بدی؟ _نخیر.... در دین من، سر میزی که این بطری باشه، نباید نشست. ابرویی بالا انداخت به نشانه ی بُرد من. _باشه..... اینم بخاطر تو نمی ذارم. بطری مشروب را برد و همان لحظه صدای آشنایی شنیده شد. _سلام به همه.... کریسمس مبارک. رابرت بود!.... رابرت آنژه! نمی دانم چرا با دیدنش یک لحظه چیزی شبیه یک بمب دست ساز، در وجودم منفجر شد. فوری نگاهم را از او گرفتم که وارد اتاق شد و نگاهش روی میز چرخید. _به به.... این میز فوق العاده است!.... اینم سهم من. و بعد جعبه ی کوچکی را روی میز گذاشت. نگاهم به آرم روی جعبه ماند! شیرینی ایرانی! متعجب سر بلند کردم و نگاهش. و او هم نگاه عسلی اش را به من دوخت. _سلام.... _سلام.... _من قرآن انگلیسی رو گرفتم. باورم نشد. ماتم برد و خیره اش شدم. _واقعا؟! _بله.... به نظرم خیلی خیلی جالبه.... خوندنش مثل یک کتاب جذاب می مونه.... البته گاهی چیزایی می خونم که معناش رو نمی فهمم... انگار توضیحی از حوادث گذشته است.... اما خیلی از چیزهایی که در مورد آسمان و زمین و باران می گه رو دوست دارم. لبم را گزیدم و بی اختیار برای اولین بار کنایه زدم. _یادمه شما گفتید اعتقادی به خدا ندارید و همه چیز حاصل یک اتفاقه. دست دراز کرد سمت میز و در جواب سوالم پرسید: _کدوم یکی از این غذاها رو تو آوردی؟ _این.... و ناگهان بلند اعلام کرد. _کسی دست به این ظرف غذا نزنه... این رو اول باید خودم تست کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀