🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_737
#مهتاب
خدا را شکر که آیریک بعد از همان چند کلمه ای که رابرت گفت، خداحافظی کرد و رفت و متوجه نشد که من آن شب شیفت نیستم اما در عوض نگاه ناراحت و البته کمی عصبانی رابرت روی صورتم ماند.
_خیلی جالب شد که امشب دیدمت....
نمی خواستی سوار ماشین من بشی چون غریبه بودم.... درخواست آشنایی منو قبول نکردی چون جز ممنوعه های دینی ات بود.... اما این آقا.... دکتر صداش کردی.... اسمش هم یه جوری بود.... به نظرم ایرانی بود... درسته؟
_یک لحظه لطفا به من فرصت می دی؟
_چه فرصتی بدم؟!... اصلا مگه من باید فرصت بدم؟!.... چند ماهه ازت یه فرصت می خوام که همدیگه رو بشناسیم.... کل بیمارستان فهمیدند که من از تو خوشم اومده و یه جورایی بهت علاقه مند شدم اما تو ازم فرار می کنی .... هزار تا بهانه آوردی که من و اعتقاداتم رو به چالش بکشی.... بعد این آقا.... باهاش توی مهمونی شرکت کردی و اجازه دادی تو رو برسونه....
_می شه حرف بزنم؟
_لزومی نیست حرف بزنی.... همه چیز بین من و شما تموم شده است.... اصلا من چرا باید بدونم که توی مهمونی بودی یا نه.... من که قبل تر از این، حتی ساعات کاری ام رو با تو عوض کردم تا دیگه نبینمت.... چه دلخوری بیهوده ای واقعا! .... اصلا چرا باید توضیح بدی... فقط یه چیز....
از اینکه نگذاشت حتی حرف بزنم ناراحت شدم و با دلخوری سرم را از او برگرداندم که گفت:
_تو با این رفتارت به من ثابت کردی، دروغگو بودن در دین شما اصلا کار بدی نیست..... چه خوب که نمونه ای از یک مسلمان واقعی رو بهم نشون دادی.... چون من رسیده بودم به مرز انتخاب.... انتخاب بین دین اسلام و یا موندن سر اعتقادات خودم.
و رفت و من ماندم و اتهامی که حتی نتوانستم پاسخش را بدهم.
خیلی ناراحت و دلخور شدم و بدتر اینکه آن وقت شب حتی دلم نمی خواست بخاطر رعايت موارد امنیتی از بیمارستان خارج شوم و به خانه ام برگردم.
ناچار در بیمارستان ماندم. چند دقیقه ای روی نیمکت داخل حیاط نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد به اتاق مخصوص پزشکان رفتم تا استراحت کنم که یکی از همکارانم با دیدنم گفت :
_وای تو هم امشب اینجایی؟!....
_چطور.... مگه چیزی شده؟!
_دکتر آنژه....
_طوری شده؟!
_مثل دیوونه ها شده بود.... اومد سر یه اشتباه کوچیک سر تموم پرستارای بخش چنان فریادی زد که کل بیمارستان فهمیدن.... بیچاره دستیارانش توی اتاق عمل..... از ترسشون ممکنه هر چی بلد باشند یادشون بره.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀