🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_757
#مهتاب
بعد از شام، همراه هم به مسجد شیعیان لندن رفتیم و نماز خواندیم.
حق با او بود. من نمازم تمام شد و دعا خواندم و با حتی کمی تامل از مسجد بیرون زدم اما باز هم چند دقیقه ای منتظر رابرت شدم.
بالاخره آمد. با لبخند از دور نگاهم کرد و سرش را پائین انداخت. به من که رسید گفت :
_موافقی قدم بزنیم؟
_دیر وقت نیست؟.... بهتر نیست برگردیم.... فردا صبح باید بیمارستان باشیم.
انگار برخلاف من، او چندان راضی به برگشت نبود.
_خب پس یه کم آروم آروم بریم سمت ماشين.
قبول کردم و شانه به شانه اش راه افتادم. با آنکه هر دو سکوت کرده بودیم اما او هر از گاهی، نگاهم می کرد که نتيجه اش لبخند روی لب هر دوی ما می شد.
به ماشين رسیدیم که تا دستگیره ی در ماشین را گرفتم گفت :
_می خوای با ماشین یه دور تو شهر بزنیم؟
خنده ام گرفت.
_به چی می خندی؟
_دیر نیست به نظرت؟
_تازه ساعت 9 شبه!
_خب یک ساعت و نیم هم تا کمبریج راه هست.... فردا صبح خواب نمونیم.... تازه من می خواستم پیشنهاد بدم که خودم برگردم که مزاحم شما نباشم.
_اصلا.... به هیچ عنوان.... خودم می رسونمت.
نشستم روی صندلی جلو و او هم پشت فرمان ماشین. کمربندم را بستم که پرسید:
_خسته شدی؟
_نه.... ولی الان دیره برای شب گردی.... فردا بیمارستان کلی کار هست که باید امشب خوب استراحت کنیم.
نگاهش به من بود که گفت:
_من امشب حتی اگه دو ساعت هم بخوابم فردا بهترین روز زندگی منه.
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و گفتم:
_منو دعا کردی؟
ماشینش را روشن کرد و گفت :
_مگه می شه دعا نکنم.... مهتاب.... بهم راستش رو بگو.... تو نظرت در مورد من چیه؟
سرم از کنار شانه سمتش چرخید، خسته بودم و صندلی نرم و راحت ماشینش، و بخاری که روشن کرده بود و داشت پاهای خسته ام را گرم می کرد ، همگی باعث خواب آلودگی من شده بود که گفتم :
_خوشحالم که مسلمان شدی.... خدا خیلی دوستت داره رابرت.... هر کسی جای تو باشه به این راحتی اسلام رو نمی پذیره.
نگاهش به خیابان بود که آه کشید و گفت :
_مهتاب... من زندگی سختی داشتم.... اونقدر با پدر و مادرم مشکل داشتم که توی جوانی از خانه بیرون زدم و مستقل شدم.... من خیلی پوچ و بی هدف زندگی کردم.... خیلی از لذت ها رو فقط به دنبال کسب آرامش و خوشبختی، چشیدم ولی نبود.... در اوج بهترین لذت ها هم، نه آرامش بود و نه خوشبختی.... به همین خاطر منکر همه چیز شدم اما تو.... وقتی وارد زندگیم شدی... از همون روز اول، منو تحت تاثیر قرار دادی.... یادته اولین دیدار ما کجا بود؟
با ذهنی خواب گرفته دنبال اولین دیدارمان گشتم و با چشمان خمارم نگاهش کردم.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀