🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_763
#مهتاب
لبخندی زد و باز در حین رانندگی، نگاهم کرد.
_چرا این جوری نگاهم می کنی؟
و قشنگ ترین جواب را داد:
_چون دوستت دارم....
با شرم سرم را پایین انداختم و آهسته زیر لب گفتم :
_من هم همینطور.
و انگار همان زمزمه ی آهسته را هم شنید.
_چی گفتی؟!.... یه بار دیگه بگو.... بلند بگو....
خندیدم.
_تو که می دونی چی گفتم چرا می پرسی؟
_می خوام بشنوم.
چشمش به جاده بود که سرش را کمی سمت من جلو کشید و من برای اولین بار مقابلش اعتراف کردم.
_من هم همینطور....
و راضی نشد. باید خود جمله ی اصلی را می شنید انگار.
_تو هم چی همین طور؟
و با خنده ای ریز و بی صدا گفتم :
_دوستت دارم.
و ناگهان بین رانندگی، چند باری نگاهم کرد و بعد با همان سرعت بالا، کشید سمت خاکی جاده.
جیغ کشیدم از ترس تا توقف کرد و سمتم چرخید.
_مهتاب!
_رابرت من ترسیدم.... اصلا این طرز رانندگیت خوب نبود.
طوری با لبخند نگاهم می کرد که اصلا قادر نبودم که اعتراض کنم.
_چیه؟!
_اجازه بده مهتاب... خواهش می کنم.... فقط یه بار.
متعجب خیره اش شدم.
_برای چی اجازه بدم؟!
لبخندش به شیطنت رنگ گرفت.
_فقط یک بوسه ی کوتاه.
شوکه شدم. خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم که باز ادامه داد :
_من پرسیدم... من از روحانی مرکز اسلامی پرسیدم.... گفتند اشکالی نداره.... ما گناهی مرتکب نمی شیم.
_نه.... من.... من آمادگی شو ندارم.
خندید.
_مهتاب اذیتم نکن... یه بوسه که آمادگی نمی خواد.... باشه؟... پس اجازه دادی.
از شدت هیجان، خنده ام گرفت. و او دستم را گرفت و مرا کشید سمت شانه اش تا باز ریتم منظم ضربان قلبم را خراب کند.
و با دو دستش صورتم را مقابل نگاهش قاب گرفت و از فاصله ی صفر به من خیره شد.
این اولین ها، حال مرا دگرگون کرد تا اینکه بوسه ی کوتاهش را روی لبم زد و فوری سرش را عقب کشید و به من که چشمانم را با شرم بسته بودم، خیره شد.
_تو شیرین ترین طعم زندگی هستی.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀