🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخندی زد و باز در حین رانندگی، نگاهم کرد. _چرا این جوری نگاهم می کنی؟ و قشنگ ترین جواب را داد: _چون دوستت دارم.... با شرم سرم را پایین انداختم و آهسته زیر لب گفتم : _من هم همینطور. و انگار همان زمزمه ی آهسته را هم شنید. _چی گفتی؟!.... یه بار دیگه بگو.... بلند بگو.... خندیدم. _تو که می دونی چی گفتم چرا می پرسی؟ _می خوام بشنوم. چشمش به جاده بود که سرش را کمی سمت من جلو کشید و من برای اولین بار مقابلش اعتراف کردم. _من هم همینطور.... و راضی نشد. باید خود جمله ی اصلی را می شنید انگار. _تو هم چی همین طور؟ و با خنده ای ریز و بی صدا گفتم : _دوستت دارم. و ناگهان بین رانندگی، چند باری نگاهم کرد و بعد با همان سرعت بالا، کشید سمت خاکی جاده. جیغ کشیدم از ترس تا توقف کرد و سمتم چرخید. _مهتاب! _رابرت من ترسیدم.... اصلا این طرز رانندگیت خوب نبود. طوری با لبخند نگاهم می کرد که اصلا قادر نبودم که اعتراض کنم. _چیه؟! _اجازه بده مهتاب... خواهش می کنم.... فقط یه بار. متعجب خیره اش شدم. _برای چی اجازه بدم؟! لبخندش به شیطنت رنگ گرفت. _فقط یک بوسه ی کوتاه. شوکه شدم. خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم که باز ادامه داد : _من پرسیدم... من از روحانی مرکز اسلامی پرسیدم.... گفتند اشکالی نداره.... ما گناهی مرتکب نمی شیم. _نه.... من.... من آمادگی شو ندارم. خندید. _مهتاب اذیتم نکن... یه بوسه که آمادگی نمی خواد.... باشه؟... پس اجازه دادی. از شدت هیجان، خنده ام گرفت. و او دستم را گرفت و مرا کشید سمت شانه اش تا باز ریتم منظم‌ ضربان قلبم را خراب کند. و با دو دستش صورتم را مقابل نگاهش قاب گرفت و از فاصله ی صفر به من خیره شد. این اولین ها، حال مرا دگرگون کرد تا اینکه بوسه ی کوتاهش را روی لبم زد و فوری سرش را عقب کشید و به من که چشمانم را با شرم بسته بودم، خیره شد. _تو شیرین ترین طعم زندگی هستی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀