🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_777
#مهتاب
برخاستم از روی صندلی و گفتم:
_رابرت انگشتر نامزدی رو....
و هنوز همه ی حرفم را نزده گفت :
_حرفشم نزن مهتاب.... گفتن مهریه رو نباید پس بگیری.... اون مال توعه.
لبم را از زیر ماسک گزیدم تا مقابلش گریه نکنم. فقط خدا می دانست که من چقدر دوستش داشتم و حتی به روی خودم نیاوردم که چه چیزی شنیده ام که می خواهم نامزدی ام را بهم بزنم.
او تازه مسلمان بود و احتمال خطا یا اشتباه داشت اما من نمی خواستم از همان ابتدا با این ذهنیت یک عمر کنارش زندگی کنم که فکر کنم او هر لحظه دارد به من خیانت می کند!
از اتاقش که بیرون آمدم، گریستم. حالم خیلی بد شد. به سختی تا حیاط بیمارستان رفتم و نشستم روی نیمکت همیشگی.... چقدر خاطره بود که باید همه را از ذهنم پاک می کردم و البته باید به مادر و پدر هم خبر می دادم.
دو روز از تصادف رابرت گذشت و من با چه مقاومتی سعی کردم که به دیدنش نروم. او به بخش منتقل شد و حالش رو به بهبودی بود اما حال روحی اش تعریفی نداشت.
آنقدر که یک روز حتی مدیریت هم مرا خواست!
_خانم صلاحی.... با این که حال دکتر آنژه بهبود پیدا کرده اما درخواست یک ماه استعلاجی کردند!
نگاهم مات و مبهوت ماند و او ادامه داد :
_من حتی به ایشون گفتم که با یک هفته استعلاجی ایشون موافقم ولی یک ماه نه... اما ایشون اصرار دارند که یک ماه استعلاجی داشته باشند و می گویند که توانایی روحی شون کم شده نه جسمی.... من از نامزدی شما با دکتر آنژه باخبرم.... خواستم بدونم... بین شما مشکلی به وجود آمده؟!
سر به زیر انداختم و گفتم:
_به نظرم.... زوده برای گفتن این حرف.... اما بهتره به ایشون یه ماه استعلاجی بدید و.....
سر بلند کردم و مصمم گفتم:
_به من هم ده روز مرخصی.
چشمان مدیر بیمارستان گرد شد.
_ده روز!... خانم دکتر من نمی تونم تیم جراحی عمومی بیمارستانم رو تعطیل کنم.... اگه اتفاقی افتاده بفرمایید شاید بتونم کمکتون کنم وگرنه.....
_ببخشید ولی منم حال روحی خوبی ندارم واقعا.... در ضمن من از شروع کارم تا به امروز، حتی مرخصی هم نرفتم.... خواستم درخواست کنم لااقل یک هفته به بنده لطف بفرمایید و مرخصی بدید.
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀