🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_782
#مهتاب
حرف هایش که تمام شد، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت :
_وقتی از دکتر آنژه شنیدم که عاشق دختر مسلمانی شده.... به شما حسادت کردم..... حسادت کردم به دکتر آنژه که اینقدر راحت خدا را شناخت..... من خیلی سخت به اینجا رسیدم که مسلمان بشم..... اما حالا که شما رو از نزدیک می بینم احساس می کنم چقدر دکتر آنژه حق داشته..... حق داشته که با دیدن شما.... نگاه با حیاتون و البته زیبایی حجابتون، عاشق بشه.... براتون آرزوی خوشبختی می کنم..... از طرف من به دکتر آنژه سلام برسونید و بگید، مَدیسون، قرآن به زبان انگلیسی رو خریده و هر شب با خدای خودش عاشقانه حرف می زنه.... بگید بهش توی همه ی دعاهای من، اسمی از ایشون خواهد ماند تا روزی که زنده باشم.... ایشون لطف بزرگی در حق من کردن.
انگار روی پاهای خودم بند نبودم!
اصلا اختیار دست یا پاهایم با من نبود!
برخاستم و بی هیچ حرفی تا کنار در همراهی اش کردم و او با لبخند خداحافظی کرد و رفت و من تا در را بستم، روی تنه ی در سُر خوردم و سمت زمین سقوط کردم!
حالا کم کم ذهنم داشت شنیده ها را تحلیل می کرد.... و چه سو تفاهمی داشت رفع می شد.
فوری سمت تلفن دویدم و با فیشی که دکتر تابنده برایم آورده بود به همان ساختمان تفریحی زنگ زدم و سراغ خانم مدیسون کلر را گرفتم و پاسخی که شنیدم مرا میخکوب کرد.
_ایشون دیگه اینجا کار نمی کنن.... از اینجا رفتن.
باز به همین هم قانع نشدم. شماره ی دفتر مرکز اسلامی لندن را هم گرفتم با آقای شریعتمداری حرف زدم و از او در مورد خانم کلر پرسیدم و شنیدم که گفت:
_بله.... ایشون اینجا اومدن مسلمان شدن.... ما کمکشون کردیم تا بتونن یه سوئیت کرایه کنند و کار پیدا کردن....
گوشی از دستم افتاد و بعد از چند باری که صدای الو الو گفتن آقای شریعتمداری آمد، تماس قطع شد و با صدای بوق اشغال تلفن، من هم نشستم کف زمین و زار زدم.
_رابرت!.... منو ببخش.... زود قضاوت کردم.
حالم خیلی بد بود. احساس عذاب وجدانی داشتم که رهایم نمی کرد. باید جبران می کردم.
اما قبل از آن باید سراغ کسی می رفتم که خواسته بود به زور ذهنیت مرا نسبت به رابرت خراب کند.
آماده شدم و اول به بیمارستان رفتم. انگشتر رابرت و کادوی شب عیدش را برداشتم و در مقابل نگاه های متعجب خیلی از همکارانم، دویدم و از بیمارستان خارج شدم.
یکراست با قطار بین شهری به لندن رفتم و منزل مستر عدالت.
همین که در خانه اش را برایم باز کرد با جدیت نگاهش کردم.
_چرا همچین کاری با زندگی من کرديد؟!
متعجب شد که گفتم :
_قضیه ی اون فیش برای من رو شده.... ولی قصد و غرض شما از اینکار، نه....
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀