🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با بغض و ناراحتی غذام رو خوردم.‌ وقتی نمیذاره کلا دیگه فایده نداره اصرار کنم. صبح زود وقتی خوابه میرم مطبخ پیش پری. چارقد رو از سرم برداشتم. پشت بهش کردم و سرم رو روی متکایی که برام گذاشته بود گذاشتم. عزیز هر شب موهام رو میبافت. دلم دوباره هوای خونمون رو کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد که صدای باز شدن لولای در رو شنیدم. _نیا تو سرلخت خوابیده. صدای بعدی صدای خان بود _یه چی بنداز رو سرش. _صبر کن الان میام بیرون چند لحظه‌ای سکوت بود بعد صداشون رو از پشت در شنیدم. _چی‌کار داری مادر؟ _هنوز گریه میکنه؟ _آره.‌ میگه حوصله‌م سر رفته. می‌خواست بره مطبخ پی درست کردن حلوا نذاشتم _اگر آروم میشه بفرست بره _بد کردی فرامرز گوش هام رو تیز کردم تا سر از کار این ظالم در بیارم _صبر کن ببین چی‌میشه. این رو بیدار ‌کن بره هر کار دوست داره بکنه _میزنه خراب میکنه فردا میمونیم بی حلوا! _به درک، یه حلوا کم باشه مراسم خراب نمیشه _حرف آبروعه! _توی خاندان ما رنگ و بوی آبرو خیلی کمرنگ‌تر از این حرف هاست _جلوی زبونت رو بگیر. فقط خودت میدونی که چقدر دوستت دارم. بلایی سرت بیاد منم میمیرم _هیچی نمیشه. نگرانی هاتون بی‌خوده. انقدر که صدا دارن عمل ندارن. _مراقب باش. میبرمش مطبخ ولی جواب مادرت با خودت _هر کی گفت بگو من گفتم. نعیمه تو نمیدونی فرهاد کجاست؟ _سر صبحی اومد گفت میرم دنبال جواهر شاید رفته موندگار شده کلافه گفت _نمیدونه جای اونا الان اینجا نیست! _اونم یکی لنگه‌ی خودت‌‌‌ یک‌دنده و لجباز. فقط یعقوب خان خدا بیامرز حریفتون میشد. _نعیمه نشو مثل مادرم. غرغر کنی اینجام دیگه نمیام. بیدارش کن بره صدای لولای در دوباره بلند شد خوشحال از اینکه اجازه‌ی مطبخ رفتنم صادر شده سرجام نشستم. دلخور گفت _بیدار بودی میگفتی بیاد داخل! خیره نگاهش کردم _شنیدی که چی‌ گفت؟ پاشو بریم مطبخ. کاری به هیچ‌کس ندارم‌. حلوا رو خراب کنی من میدونم با تو فوری چارقد رو دور گردنم بستم _خراب نمیکنم. _فقط به حال خودت دعا کن. سمت در اومد _اون فانوس رو بردار، دنبالم راه بیفت. برای دیدن عزیز، انقدر ذوق دارم که به هیچی فکر نمیکنم.‌ وارد مطبخ شدیم. فانوس رو گوشه‌ای گذاشتم. _هر شش تا فانوس رو روشن کن چشمت ببینه _چشم. فقط من بلد نیستم اجاق اینجا رو روشن کنم با مال ما فرق داره جلو اومد و آتیشی از فانوسش گرفت _بلدی نمیخواد. سر شب هیزم داخلش ریختن. آتیش رو که بندازی میگیره. حرارت اجاق بالا زد. _تا تو آماده کنی اینم میگیره. برو اون تشت مسی بزرگه رو بیار. خدا بخیر کنه برامون روی تخت گوشه‌ی مطبخ نشست و نگاهم کرد. اینکه نگاهش رو ازم بر نمیداره کمی مضطربم میکنه اما مطمعنم که میتونم.‌ تا حالا انقدر زیاد درست نکردم ولی فکر میکنم فرقی نداشته باشه کم با زیادش. شروع به سرخ کردن آرد کردم. هر چی بیشتر هم میزدم درد بازوهام بیشتر میشه اما دلم نمیخواد کم بیارم. نگاهی به نعیمه انداختم. خواب بود و صدای خرو پف ضعیفش رو میشنیدم. شربت رو کم‌کم به آرد های سرخ شده اضافه کردم کار سختی بود اما تونستم. این خستگی و شب بیداری به دیدار صبح عزیز می‌ارزه. قبل از اینکه سرد بشه و از حالت بیفته دیس های مسی کوچیکی که به نظرم برای حلوا مناسب رود رو برداشتم و داخلشون ریختم. مرتب روی یکی از تخت ها گذاشتم و پارچه‌ی سفیدی روشون کشیدم. با بیدار شدن نعیمه خوشحال شدم. الان هم از کارم رضایت داره هم میره و من منتظر پری میمونم. _ظرف کوچیکی از حلوا رو که براش کنار گذاشته بودم برداشتم و هیجان زده سمتش رفتم _سلام. بخورید ببینید چقدر خوب شده! نشست و نگاهی به حلوا انداخت _رنگش که خوبه! _مزش هم خوبه. یکم بخورید با قاشقی که کنارش بود کمی برداشت. بو کرد و توی دهنش گذاشت. رنگ نگاه و حالت صورتش نشون میده خوشش اومده. _خوب شده؟ _آره. خیلی خوب شده. ترک که نخوردن؟ _تازه ریختم تو سینی. فکر نکنم ترک بخوره روغنش رو اندازه ریختم به سختی ایستاد و پارچه رو از روی یکی از سینی ها کنار زد. با رضایت نگاه کرد _آفرین. فکر نمی‌کردم بتونی. دوباره روش کشید. بریم یکم بخواب که صبح بتونی کمک کنی _من دیگه اینجا میمونم. یکی تو حیاط اذان گفت صداش رو شنیدم. الاناست که همه بیان. _تنهایی نمیترسی! _نه _باشه بمون. ولی به سرت نزنه تنهایی راه بیفتی بیرون‌ها _چشم _این فانوس ها رو خاموش کن یکیش برای نشستن بسه. فانوسش رو برداشت و بیرون رفت ظرف های کثیف رو به سختی و تنهایی شستم. فانوس ها رو جز یکی خاموش کردم و منتظر پری موندم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟