مژگان نادری ادامه می دهد: آخرین بار كه خیال همه از تمام شدن جنگ راحت بود پدرم رضا را بغل كرد، به پشتش زد و گفت: 'برو پسرم؛ برو و مردانه بجنگ!'. رضا هم كه یك پاشنه پایش در عملیات قبلی از بین رفته بود با عصا و دمپایی عازم جبهه شد. از خانه كه بیرون می رفت چهار پنج بار هم برگشت و گفت: 'كاری ندارید؟'