زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خانواده نرگس اومده بودن خوابگاه و دعوا میکردن و جیغ و سر و صدا که مسئولیت دختر ما با شما بوده، کجاست؟ مسئول خوابگاه خانم مومنی گفت اینجا خوابگاه خصوصی‌ه من بالای پنجاه نفر دانشجو دارم مگه من حق دارم بپرسم کجا میرن و میان؟، بعد دختراتون مگه به من میگن؟ تا مارو دید گفت همینا، من امروز فهمیدم نزدیک یک ماه پیش چه بلایی سرش اومده ولی من الان باید بشنوم، یدفعه داد زد گفت بیاید تو باهاتون کاردارم ... ستایش گفت یا خدا الهام الان میزنگه حراست گفتم بزنگه سهیلا گفت من نمیام، من خجالت میکشیم بدو بدو پله ها رو گرفت رفت بالا رفتیم نشستیم جلو خانواده نرگس کلی سرزنش‌مون کرد 😔 دعوامون کرد بعدم گفت باید اتاق‌اتونو عوض کنید گفتم خانم مومنی من از این خوابگاه میرم ... گفت نمیخواد بری، تو جایی میری که من میگم ... رو کرد به خانواده نرگس گفت دختر شمام مثل اینا، یه زبون دارن یه بچه زبون ... تلفن شوهر نرگس زنگ خورده بود و داشت حرف میزد یدفعه نشست و دستاشو گرفت لایه سرش ... همه بهت زده نگاش میکردیم، مادر نرگس گفت دق مرگم نکنی‌آ بگو چی شده ... شوهر نرگس زد زیر گریه ... مادر نرگس جیغ میزد ... من خیلی ترسیده بودم ... گفتم چی شده؟؟ گفت پاشید برید اداره آگاهی ... گفتم ما هم میایم، خانم مومن گفت لازم نکرده تشریف ببرید داخل ... شوهر نرگس رو به خانم مومنی گفت سه تاشونم باید بیان اداره آگاهی ... گفتم مارو چرا؟ خانم مومن گفت مگه نمیخواستی برید حالا میگی چرا؟ گفتم به دلخواه خودم نه به زور اونها سهیلا رو از پشت بلندگو صدا کرد، سهیلا اومد تو راه پله پایین نیومد گفت ولم کنید گفتم سهیلا بیا بریم آگاهی یه خبری شده ... سهیلا بدو بدو لباش پوشید تو یه ماشین جا نمیشدیم ستایش ماشین رو از پارکینگ درآورد پشت ماشین خانواده نرگس رفتیم داخل آگاهی ... ۱۳ نفر اونجا بودن ... رو کرد به ما چهار نفر گفت کدوماشونو دیدید؟ سهیلا رفت جلو یه سیلی زد تو صورت یکیشون گفت یادته چقدر التماست کردم گفتم من دوشیزه‌م ... پسره گریه میکرد گفت من گوه خوردم ... سهیلا جیغ زد گفت خفه شو، با دست دونه دونه نشون داد گفت این پنج نفر به من ت*ج*ا*و*ز کردن بقیه رو نمیشناسم ... گفتم آقای پلیس اون ۳ تا که سهیلا نمیشناسه با پراید همه‌ش مارو بعد از جریان دعوا تعقیب میکردن ... گفت برید بیرون ... یه ون اومد، دو تا الگانس، رو در یکیشون نوشته بود جرایم جنایی ... گفتم سهیلا اینو ببین ... گفت سوار شید ... سوار ون شدیم و نیم ساعتی شایدم بیشتر تو مسیر بودیم گفتن وایسید یکی از پسرا پیاده شد همه دنبال اون میرفتن، ده دقیقه راه رفتیم میدونستم داره دروغ میگه کثافت یدفعه گفت جناب سروان اینجا آتیشش زدیم انداختیمش زیر قطار ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁