همیشه از درس و کتاب فراری بودم دوست داشتم زودتر از شرشون خلاص بشم برای همین به ازدواج فکر میکردم.
پدرومادرم انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند درسته از محمد خوشم اومده بود اما اولویت اولم فرار از درس و دانشگاه و درس خوندن بود...بعد از ازدواج با محمد زندگی خوبی رو تجربه میکردم که اون اتفاق شوم افتاد. یروز...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۹
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مامورا رفتن ...
ما موندیم اونجا برامون آب آوردن ...
سهیلا گفت کار خودتو کردی؟
گفتم من چیزی نگفتم
گفت الهام حرفی بزنی اخراج میشیم همهمون
گفتم سهیلا چرا اخراج شیم؟، مگه ما چیکار کردیم؟
یه مامور از پشت پیشخوان اومد بیرون ... ما فکر میکردیم تنهاییم ... همه با تعجب نگاش کردیم
رو کرد به همهمون گفت دوستتون مفقود شده شما بفکره این هستید که اخراج نشید؟، انسان نیستید؟، یه عالمی رو بازی میدید حرف نمیزنید حداقل ما یه سرنخ پیدا کنیم بعد با این جملات بچهگونه خودتونو توجیح میکنید؟، وقتی صداشو برد بالا گفتم الانااست مارو بندازه زندان
مامورا برگشتن، سه تا پسر رو دستبند به دست اوردن، مامور رو کرد به سهیلا و گفت
اینها رو میشناسی؟
سهیلا از جاش بلند شدو رفت جلوی یکی از پسرها ایستلد و محکم خوابوند تو صورتش
من رو به مامور گفتم
آقا این دو تا با یکی دیگه با پراید ما رو تعقیب میکردن
آقای رو به ما گفت
شما میتونید برید
نه، ما هم میخواهیم باشیم
ماموره گفت خانم فیلم زیاد میبینی؟، بیا برو بیرون بزار کارمونو کنیم
ما اومدیم بیرون آژانس گرفتیم برگشتیم خوابگاه..
__________________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و مریم دوستان صمیمی بودیم که خیلی بهم علاقه داشتیم اما مریم یه نقطه ضعف داشت خیلی حسود ودروغگو و اهل تعمت بود ولی ازونجایی که دوست دیگه ای نداشتم با حفظ فاصله به رفاقتم ادامه دادم یه روز خالم گفت که میخواد مریم رو برای پسرش خواستگاری کنه. مونده بودم درمورد این ویژگی مریم به خالم چیزی بگم یا نه که به پیشنهاد مامانم همه چی رو به خاله گفتم: اما خودم متوجه شدم خاله حرفمو جدی نگرفته، بعدا به مامانم گفته بود زهرا نسبت به مریم حسودیش شده وبا تهمت به اون میخواست اونو از چشمم بندازه..مامانم با دلخوری گفته بود...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دفتر مشاوره و روانشناسی
داخل کوچه ی کنار مسجد...خوشبختانه همسایه ی مسجدم ...
این بار کاملا خندید...
تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم...
همین که خواستم در رو ببندم یه کارت ویزیت مقابلم گرفت
_عزیز جان اینم آدرس و شماره دفتر و موبایل من... نمیدونم چرا مهرت به دلم نشسته...
وقت کردی یه سر بهم بزن یا زنگ بزن صحبت کنیم...
البته نه بعنوان مراجع...
امیدوارم هیچوقت نیاز به مشاوره پیدا نکنی ...
بعنوان یه دوست یا خواهر ...
اخه من خواهر ندارم...
اصلا به هردلیلی دوست داشتی زنگ بزن
خوشحال میشم صدات رو بشنوم..
کارت رو ازش گرفتم و با گفتن شب بخیر خداحافظی کردم...
با بچه ها وارد خونه شدیم...کارت هنوز توی دستم بود نگاهش کردم
مشاور و درمانگر خانم سوسن برهانی انداختمش تو کیفم...
نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت و نیمه که از خونه خارج شدیم...
دخترا دوان دوان وارد خونه شدند...
وقتی پشت سرشون داخل رفتم مقابل باباشون ایستاده بودند، کمی به باباشون نگاه کردند...
با بغض اومدند پیشم...
نازنین فاطمه لب ورچید رنگ سفید بلوری صورتش صورتی شده بود ... اشکای تیله ای ریز دونه دونه از چشماش سرازیر شدند
میان بغض و گریه گفت
_عمه بابام که خوب نشده...
نازنین زهرا هم که به گریه افتاده باصورتی سرختر از خواهرش مامانش رو صدا میزد و همراه هق هق گریه میگفت
_مامان منم برای بابا دعا کردم ولی خوب نشده...
داداش که نمیدونم با ورود ما بیدار شده یا بیدار بود هاج و واج نگاهم میکرد...
بمیرم برای داداشم از اون هیکل درشت و قد بلند و ابهت مردونه و زیبایی و جذابیت هیچی براش نمونده...
اول کنار بابا که بهت زده و ساکت نگاهم میکرد رفتم..
_سلام باباجونم خوبی؟
ماشاالله از وقتی داداش اومده خیلی حالت بهتره هاااا...
با بچه ها رفته بودیم مسجد جات خالی مراسم دعای توسل بود برای شما و داداش خیلی دعا کردیم...
اشک تو چشمای بابا حلقه زد... لبخند روی لبهاش نشست...
دستش رو فشردم
بابا من برم لباس عوض کنم میام.
نگاهی به داداش کردم چشم دوخته بود بهم...
دیدن حال و روز داداش قلبم رو به درد میاورد...
بغض به گلوم فشار چنگ میزد...اما مهارش کردم...
کنار رختخوابش نشستم
_سلام داداش جونم...
با دخترات رفتم مسجد صاحب الزمان ...
نمیدونی چه قشنگ برات دعا میکردند...دعای توسل هم بود
یا وجیه عنداالله رو همچین فریاد میزدند که همه خانما با ذوق نگاهشون میکردند...
یه قطره اشک از چشماش فرو ریخت ...
سر خورد و تا ریشهاش پایین اومد و بین اونها گم شد...
دست بردم و پاکشون کردم...
قطره اشک بعدی چکید...
معلومه بزور داره تحمل میکنه تا هق نزنه چون شونه هاش به ارومی تکون میخورن
بغضم ترکید..
طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم...
با دست پاکش کردم و با گریه گفتم...
_داداش من تو رو با جذبه وپرقدرت میخوام.
الهی بمیرم و اشکتو نبینم...
تکیه گاهم شونه های توعه ...
بمیرم و نبینم این روزا رو...
انشاالله به همین زودی حالت خوب خوب میشه خودت دختراتو میبری مسجد...
سوار دوشت میکنی وتو خونه هواپیما بازی میکنی...
به زودی سرحال میشی و همش به من گیر میدی...
بعدم پاشدم مانتومو نشون دادم و به شوخی گفتم مثلا بگی این چه مانتوییه که پوشیدی؟
دوباره نشستم و گفتم
دلم برای دعواهات تنگ شده...
تو خوب شو هرچقدر خواستی بهم گیر بده دعوام کن اصلا کتکم بزن...
دستش رو تو دستام گرفتم و گذاشتم روی گونه م
اصلا هرچقدر دوست داشتی بزن تو گوشم...
اگه میخوای خوب بشی باید جون بگیری...
فکر و خیال و غصه رو فراموش کن ... به خاطر دختراتم شده سعی کن زود خوب بشی...
آقا جواد میگفت دکترت گفته باید خوب تقویت بشی و از هفته ی دیگه بری فیزیوتراپی برای صورتت ...
دخترات برات دعا کردند...
قبول کن که دیگه همه چی تمومه و خدا شفای کامل روزیت میکنه...
از جام بلند شدم نگاهی به بابا کردم اونم اشک میریخت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان که تو چارچوب در اشپزخونه نگاهم میکرد جلو اومد و گفت
_واقعا رفته بودید مسجد؟
_آره مامان این وروجکا ی جوری دعا میکردند که دلم روشنه همه چی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید درست میشه...
مامان بغلم کرد و بوسه های محکم از گونه م گرفت...
_الهی خدا از دهنت بشنوه...
قربون دهنت عزیز مادر...
چرا که نه...
الحمدلله خدا همیشه هوامون رو داشته بعد از اینم داره...
برو ببین زن داداشت بیدار شده؟ از وقتی تو رفتی خوابیده...
بعدم با اشاره به بابا و داداش گفت
_این دوتا آرامبخش زدند اون بنده خدا تخت خوابیده...
البته بدم نیست بیشتر بخوابه چندشبه که اصلا نخوابیده...
بعدم طوری که فقط من بفهمم
ادامه داد
_طفلمی با شکم گرسنه خوابیده میترسم یوقت دوباره ضعف کنه...
ببین اگه بیداره غذاش رو بذارم تو سینی ببر براش بخوره...
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم.
نیلوفر سر سجاده بود و نسرین مشغول ورق زدن جزوه هاش...دخترا جلوش نشسته بودند و با خودکارهایی که دستشون بود کاغذهایی که احتمالا نسرین بهشون داده رو خطخطی میکردند...
ولی زن داداش هنوز خواب بود...
نسرین با دیدن من نگاه از جزوه هاش گرفت...
_نیما به خونه زنگ زد
گفت هرچی موبایلتو گرفته جواب ندادی...
مگه با هم نبودید؟
چی باید جواب میدادم؟
_نه... موقع رفتن... یکی بهش زنگ زد اونم گفت باید بره...
منم چون به بچه ها قول پارک داده بودم بردمشون مسجد و بعد از مراسم دعای توسل برگشتیم...
از جاش بلند شد و اومد طرفم دستم رو گرفت کشوند طرف کمد نگاه بچه ها کرد وقتی مطمین شد حواسشون به ما نیست گفت
_نهال تو به اینا قول پارک دادی بعد بردیشون مسجد؟
بدقولی که کردی بجای اینکه به قولت عمل کنی بردی مسجد که از اونجا دلزده بشن؟
_اتفاقا خیلیم بهشون خوش گذشت...
کلی براشون خوراکی خریدم...
رو کردم به دخترا
_ بچه ها کیسه ی خوراکیاتون کو؟
نازنین زهرا بلند شد گفت دست من بود توی ماشین اون خانمه که دوستت بود جا موند...
_ای بابا ...
اشکال نداره...
هردو بلند شدن که برن سراغ مامانشون...
نسرین مداخله کردو مانع بیدار کردن زینب شد...
_مامان روبیدار نکنید عمه بذارید بخوابه...
اگرم کاری داشتید به من و عمه نهال و عمه نیلوفر بگید ....خوب...
_من خوراکی میخوام...
بریم پارک بازی کنیم. بستنی خوشمزهام بخوریم...
نسرین نگاه دلخورش رو بهم داد...
_بفرما تحویل بگیر...
تو نمیدونی بچه ها محاله قولی که بهشون میدی روفراموش کنند؟
_من چه میدونستم آخه...
_تعجب میکنم خودت این اخلاق رو از بچگی داشتی و با اینکه بدقولترین آدمی هستی تا به حال به عمرم دیدم اما محاله از قولی که دیگران بهت دادن بگذری....
اونوقت میگی نمیدونستم یادشون میمونه...
کلافه گفتم
_خب حالا میگی چکار کنم؟
سری به تاسف تکون داد..
رو به نیلوفر که سجاده رو جمع میکرد...
_نیلوفر، آقا جواد کی میاد دنبالت؟ بچه هارم میاره؟ اگه میتونستید یه ربع این دوتا بچه رو میبردین پارک بازی کنند..
گناه دارن طفلکیا...
نیلوفر نگاه دلخوری بهم انداخت و رو به نسرین گفت:
_کم مونده که برسه...
قراربود اول بیاد اینجا دنبال من، بعد بریم بچههارو از خونه مادرشوهرم برداریم و بریم خونه مون...
عیب نداره هروقت اومد این دوتارم برمیداریم میریم دنبال بچه ها همهشون رو میبریم پارک سر کوچهی مادرشوهرم یکم بازی کنند بعدش این وروجکارو میاریم تحویلتون میدیم و میریم خونمون... خوبه؟
_نهال فردا من شاید نتونم زودتر از ساعت ده بیام...حواست به مامان باشه... ی خورده کمتر برو اینور و اونور...
این یکی دوماهم دندون رو جیگر بذار تموم میشه بالاخره...
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی حال و حوصله ی کل کل کردن باهاش نداشتم...
...
خیلی خوابم میومد...نمیدونم چرا ی لحظه فکر کردم وقت خوابه
نگاه معنی داری بهش کردم و رفتم سمت کمد لباسام... مانتو وشالم رو در آوردم و لباس خونگی پوشیدم... رختخوابم رو برداشتم و وقتی گذاشتمش روی زمین تازه یادم افتاد هنوز سر شبه...
نسرین متعجب نگاهم میکرد... لبخندی زدم
_خیلی خستهم حواسم نیست سرشبه...
لبخندی به حواسپرتیم زد...
خداروشکر نیلوفر بیرون رفته و متوجه این سوتیم نشد وگرنه یه چیزی بهم میگفت...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرا
🌺
🌺🌟
🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۵ به قلم #ک
?🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۵٠
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خانواده نرگس اومده بودن خوابگاه و دعوا میکردن و جیغ و سر و صدا که مسئولیت دختر ما با شما بوده، کجاست؟
مسئول خوابگاه خانم مومنی گفت اینجا خوابگاه خصوصیه من بالای پنجاه نفر دانشجو دارم مگه من حق دارم بپرسم کجا میرن و میان؟، بعد دختراتون مگه به من میگن؟
تا مارو دید گفت همینا، من امروز فهمیدم نزدیک یک ماه پیش چه بلایی سرش اومده ولی من الان باید بشنوم، یدفعه داد زد گفت بیاید تو باهاتون کاردارم ...
ستایش گفت یا خدا الهام الان میزنگه حراست
گفتم بزنگه
سهیلا گفت من نمیام، من خجالت میکشیم بدو بدو پله ها رو گرفت رفت بالا
رفتیم نشستیم جلو خانواده نرگس کلی سرزنشمون کرد 😔 دعوامون کرد بعدم گفت باید اتاقاتونو عوض کنید گفتم خانم مومنی من از این خوابگاه میرم ...
گفت نمیخواد بری، تو جایی میری که من میگم ...
رو کرد به خانواده نرگس گفت دختر شمام مثل اینا، یه زبون دارن یه بچه زبون ... تلفن شوهر نرگس زنگ خورده بود و داشت حرف میزد یدفعه نشست و دستاشو گرفت لایه سرش ...
همه بهت زده نگاش میکردیم، مادر نرگس گفت دق مرگم نکنیآ بگو چی شده ...
شوهر نرگس زد زیر گریه ...
مادر نرگس جیغ میزد ...
من خیلی ترسیده بودم ...
گفتم چی شده؟؟
گفت پاشید برید اداره آگاهی ... گفتم ما هم میایم، خانم مومن گفت لازم نکرده تشریف ببرید داخل ...
شوهر نرگس رو به خانم مومنی گفت سه تاشونم باید بیان اداره آگاهی ...
گفتم مارو چرا؟
خانم مومن گفت مگه نمیخواستی برید حالا میگی چرا؟
گفتم به دلخواه خودم نه به زور اونها
سهیلا رو از پشت بلندگو صدا کرد، سهیلا اومد تو راه پله پایین نیومد گفت ولم کنید
گفتم سهیلا بیا بریم آگاهی یه خبری شده ...
سهیلا بدو بدو لباش پوشید تو یه ماشین جا نمیشدیم ستایش ماشین رو از پارکینگ درآورد پشت ماشین خانواده نرگس رفتیم داخل آگاهی ...
۱۳ نفر اونجا بودن ...
رو کرد به ما چهار نفر گفت کدوماشونو دیدید؟
سهیلا رفت جلو یه سیلی زد تو صورت یکیشون گفت یادته چقدر التماست کردم گفتم من دوشیزهم ...
پسره گریه میکرد گفت من گوه خوردم ...
سهیلا جیغ زد گفت خفه شو، با دست دونه دونه نشون داد گفت این پنج نفر به من ت*ج*ا*و*ز کردن بقیه رو نمیشناسم ...
گفتم آقای پلیس اون ۳ تا که سهیلا نمیشناسه با پراید همهش مارو بعد از جریان دعوا تعقیب میکردن ...
گفت برید بیرون ...
یه ون اومد، دو تا الگانس، رو در یکیشون نوشته بود جرایم جنایی ...
گفتم سهیلا اینو ببین ...
گفت سوار شید ...
سوار ون شدیم و نیم ساعتی شایدم بیشتر تو مسیر بودیم گفتن وایسید
یکی از پسرا پیاده شد همه دنبال اون میرفتن، ده دقیقه راه رفتیم میدونستم داره دروغ میگه کثافت
یدفعه گفت جناب سروان اینجا آتیشش زدیم انداختیمش زیر قطار
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دستشو برد زیر شالم و موهامو گرفت و از پشت انداختشون بیرون
تند برگشتم و متعجب ازش پرسیدم
--چیکار میکنی آراد؟؟؟؟!!!!
با لبخندی که به لباش بود گفت
--نمیخوام جلو دوستای بابام آبروریزی پیش بیاد
پرسشی نگاهش کردم و متعجب لب زدم
--یعنی چی!!!؟؟؟
اگه من حجاب داشته باشم آبروت میره هااان!!!؟؟؟؟
کلافه دستی به موهاش کشید و لب زد
--همتا سربه سرم نذار .... نمیخوام تو مهمونی تنها عروس خانواده مقدم رو به چشم یه امل ببینن ♨️♨️♨️📛📛
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان زیبای کابوس عشق💔
به دختران جوان توصیه میکنم حتما این رمان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان سرش رو داخل اتاق کرد و دلخور رو بهم گفت
_خوبه آدم تورو بفرسته دنبال قابله برای زائو...
با این حواس پرتت زائو و بچهشو به کشتن میدی...
عه مامان از کجا متوجه این سوتی شده؟
اما وقتی جلو اومد و نگاهی به زینب انداخت تازه یادم اومد من رو فرستاده تا براش خبر ببرم که زینب هنوز خوابه یا بیدار شده...
خدا بگم چیکارت کنه نیما... روح و روانم رو به هم ریختی...
از وقتی اونجوری من رو قال گذاشت بدجوری بهم ریختم و مدام تو فکر این رفتارهاشم...
_ببخشید مامان اخه بچهها خیلی ازم انرژی گرفتند خستهم ...
_رختخوابتم که انداختی... بدون شام میخوای بخوابی؟
_نه... اول شام میخورم...
کی میاری؟
_بیا کمک کن اول شام این دوتا مریضمون رو بدیم بعد سفره بندازم...
شاید تا اونموقع زن داداشتم بیدار شد اگه نشده بود باید بیدارش کنیم...
باشهای گفتم و بیرون رفتم
نیلوفر سوپ بابا رو میداد...
داخل آشپزخونه که شدم همه وسایل شام آماده بود...
و یه سینی که بشقاب سوپ داخلشه...
حتما غذای داداشه...
نمیدونم چرا از اینکه در فاصله ی خیلی نزدیک با داداش بنشینم واهمه دارم...
اشک تو چشمم جمع شد...
همیشه مدعی بودم که داداشم چهره ی جذاب و زیبایی داره اما با سکته ای که رد کرده و فلج صورتش چهره ش خیلی...
خیلی...
اصلا دلم نمیاد کلمهی بد رو به زبون بیارم...
بمیرم براش داداش خوشتیپ جذاب دلبرم چی به روزگارش اومده... زینب و بچه ها حق دارن اینقدر به هم ریخته باشن.
با صدای مامان به خودم اومدم
_مامان جان چرا معطل میکنی؟
تا آقا جواد نرسیده غذای داداشت رو بده
تا اون بنده خدا رسید سریع سفره رو پهن کنیم...
نیلوفر از صبح بچه هاش رو گذاشته خونه مادرشوهرش...
خدارو خوش نمیاد بیشتر از این اذیتشون کنیم.
زود شامشون رو بخورن و برن پی زندگیشون...
اولش خواستم مسئولیت غذا دادن به داداش رو بندازم گردن خود مامان
اما خستگی و ناخوشاحوالی از چهره ش میباره...
تو این اوضاع مامان مریض نشه خوبه...
بی هیچ حرفی سینی رو برداشتم و بیرون رفتم...
با حفظ فاصله نشستم مقابل نریمان...
چشماش بسته ست... میدونم که خواب نیست و تاثیر آمپولیه که چندساعت پیش بهش تزریق شده...
به آرومی صدا کردم
_داداش...
چشماشو باز کرد و با چند بار پلک زدن پیدرپی...زل زد تو چشمام...
معنی نگاهش رو نمیفهمم...
بفرما داداش جونم سوپ مامانپزتون آمادهست.
بذار کمکت کنم بنشینی تا بتونی غذا بخوری...
_نمیخواد بنشونیش...
جواد میگفت هنوز زخمای رو کمرش خوب نشده...تو همین حالت که دراز کشه غذاش رو بده...
نگاه کوتاهی به نیلوفر که این حرفو زد انداختم
نمیدونم شرم اجازه ی نگاه ممتد به چشمای داداش رو بهم نمیده یا چیز دیگه ، چشم میدوزم به ظرف غذاش از تو سینی برش میدارم و بالا میارم...
دست راستش رو آورد جلو که قاشق رو ازم بگیره...
_شما که دست چپی...
چطور میخوای با دست راست بخوری؟ خودم غذات رو میدم...
بعدم قیافه ی مسخره به خودم گرفتم
_مدل هواپیما و قطاری... همونجوری که به دخترات غذا میدادی...
نگاه جدیش باعث شد از مدل حرف زدنم خجالت بکشم.
بنابراین اجازه دادم قاشق رو ازم بگیره...
ظرف رو جلو بردم قاشق رو که خیلی ناشیانه به دست گرفته داخل سوپ کرد و همین که کمی بالا آورد و به خودش نزدیک کرد همه محتویاتش ریخت روی پتو...
مدلی که خوابیده نمیتونه متوجه بشه قاشق خالی شده...
بالا که آورد تازه متوجه شد...
_داداشم اجازه بده خودم غذات رو بدم...
ایشاالله چندروز دیگه که فیزیوتراپی دستت چپت شروع شه خودت دیگه میتونی غذات رو بخوری...
نگاهش رو ی ِ طوری ازم گرفت که معلومه نمیخواد از دست من غذا بخوره...
نمیدونم چشمای اشکیم رو نیلوفر دید یا متوجه رفتار داداش شد که گفت
_بیا تو غذای بابا رو بده... داداش فقط از دست من غذا میخوره...
مگه نه داداش؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سینی رو کنار رختخواب روی زمین گذاشتم و جام رو با نیلوفر عوض کردم ... تا مقابل بابا بنشینم
مامان سینی غذای بابارو برداشت
_آقا یوسف چیزی نخوردی که...
عین جوجه فقط تُک میزنی به سر قاشق...
کامل بخور بذار جون بگیری...
ان شاالله پس فردا آقا پسرت جون میگیره سرپا میشه ولی شما هنوز تو رختخوابی...
بیا بخور نباید از پسرت عقب بمونی...
داداش هنوز زل زده بهم
دیگه نموندم
زیر نگاههای داداش ذره ذره آب میشم...
کاش میفهمیدم چرا اینطوری نگاه میکنه...
به اتاق که برگشتم زینب بیدار شده بود و همونطور که دراز کش بود با دختراش که حالا هرکدوم یه طرفش دراز کشیدند حرف میزد...
تو دلم گفتم
_خوبه والا... شوهرش نیاز به کمک داره این خانم تا حالا خواب بوده الانم که بیدار شده لااقل پا نمیشه بره سراغش...
سلام آرومی دادم و گوشه ی اتاق نشستم ...
نگاهم کرد..
_دستت درد نکنه نهال جان بچهها رو برده بودی بیرون؟ خدا خیرت بده عزیزم...
میگن تو مسجد دعا خوندیم دوستِ عمه بهمون جایزه داده...
صدای زینب اونقدر بیجونه که با دقت به صورت رنگ پریده ش نگاه میکنم... قشنگ معلومه ضعف داره
_خواهش میکنم...به لطف دخترای شما یه دوست مشاور هم پیدا کردم...
نازنین زهرا ... عمه اون کیفم که امشب باهام بود رو از تو کمدم بده...
نازنین بلند شد و کیف رو برام آورد.
کارت ویزیت خانمه رو درآوردم و از روش اسمش رو خوندم...
مشاور و..
یه خانم خیلی خوش صحبت و مهربون
که شش ساله ازدواج کرده که بچه دار نمیشن...برای همین همیشه یه سری خِنزِر پِنزِر تو کیفش داره که اگه مثل امشب بچه های گوگولی مثل نازنینای ما دید بهشون هدیه بده...
دفترشم کنار مسجد صاحب الزمانه...
همونی که سر میدون شهرداریه...
_آخی... الهی خدا دامنش رو سبز کنه...معلومه خیلی عاشق بچه ست...خدا همیشه آدمارو با چیزایی که خیلی دوست دارن امتحان میکنه...
مثل من و مامانت که با همسر داریم امتحان میشیم
البته مامان تو با فرزند هم امتحان شد خدا به من رحم کنه هیچوقت با بچههام امتحانم نکنه...خیلی سخته آدم زجر کشیدن بچه ش رو ببینه و تحمل کنه...
نمیدونم چرا اولش فکر کردم منظورش از امتحان فرزند منم ... یهو یاد شرایط داداش افتادم و فهمیدم منظور زینب داداش نریمانمه نه من...
مامان وارد اتاق شد.
وقتی دید دارم با زینب حرف میزنم دوباره دلخور صدام کرد
_نهال چرا اصلا اهمیت نمیدی به حرفم؟
مگه نگفتم زن داداشت بیدار شد بیا غذاش رو ببر بده بخوره...
بعدم با تکون دادن دستاش اشاره به صورت زینب کرد
ببین رنگ و روشو...انگار خون توی رگهاش نداره
_اّه مامان... تروخدا ولم کن دیگه
هی میری میای یه چیزی بهم میگی...
منم جون ندارم... منم خسته شدم...
با تشر نسرین خفهخون گرفتم
_عه نهال... چته؟ مامان بنده خدا چی گفت مگه؟
بمیرم برای مامانم... همیشه دلم از هرکی و هرجا پره سر این بنده خدا خالی میکنم
نمیدونم صدام بیرون رفته یا نه...
خدا کنه بابا و داداش نشنیده باشن.
پا شدم رفتم پیش مامان
_ببخشید مامان دست خودم نبود...
همینکه خواستم بغلش کنم
زنگ آیفون به صدا در اومد...
مامان نذاشت بغلش کنم
_آقا جواد اومد بجای این اداها بیا کمک کن زود سفره بندازیم...
لباسم گرچه بنظر من مناسبه اما از نظر خونوادهم خیلی هم خوب نیست
پس مانتو زیتونی رنگم رو باهاش عوض کردم وارد هال شدم، نسرین با آقا جواد سلام و احوالپرسی کرد، اما من که خواستم سلام کنم نشست تا با داداش حال و احوال کنه...
پشت سر نسرین وارد آشپزخونه شدم... سفره رو برداشتم و بیرون اومدن.
آقا جواد که دستای داداش تو دستاش بود داشت دوباره باهاش خوشمزه بازی در میاورد.
این دوتا از دوره دبیرستان یار غار همدیگه و زیادی صمیمی بودند...
سلامی کردم و تا خواستم سفره رو بندازم.
همزمان که بلند میشد گفت
_نهال خانم سفره رو بدید من میندازم...
خوش به حال این آقا نریمان که فعلا مرخصیه...
نه سرکار میاد نه کسی توقع داره تو خونه کار کنه...
بابا با صدای ضعیف گفت
_خدا خیرت بده پسرم الهی هیچوقت از این مرخصیا نصیبت نشه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_عه شما که خسیس نبودید حاجی... ازین مرخصیا به ما که رسید …اَخ شد؟
اگه بد بود که نریمان بلافاصله بعد از شما نمیرفت تو باقالیا که اینجا کنار شما دراز بکشه...بعدم زد زیر خنده...
داداشم انگار از وقتی آقا جواد اومد رنگ و روش باز شد...
داره میخنده... فدای خندهش بشم ... اما این خنده کجا وخنده های همیشگیش کجا...
به اشپزخونه برگشتم سینی حاوی پیالههای ماست و بشقابهای خیارشور و لیوان و نمکدون رو بلند کردم و تا از در آشپزخونه رد شدم آقا جواد اومد و از دستم گرفت...
مامان سینی غذای زینب رو به دست نسرین داد
بیا این رو زود ببر بده زن داداشت بخوره...
بچه هارم بیار سر سفره خودم غذاشون رو بدم...هرچند نهال میگه خوراکی زیاد خوردن احتمالا اشتها نداشته باشن.
نسرین که رفت من هم رفتم جلوی گاز تا دومین دیس برنج رو پر کنم..
نیلوفر که دیگه بشقابهای خورش رو پر کرده بود رو به مامان گفت شما اون دیس رو ببر و بشین من و نهال بقیه وسایل رو میاریم...
بعد از رفتن مامان نیلوفر که حالا سینی حاوی ظرفهای خورش رو برداشته بود اومد طرفم
_نهال اون زبونت رو قیچی کن... فکر نکن حالا که بابا و داداش افتادن تو رختخواب میتونی راحت برا خودت جولان بدی و اشک مامان رو در بیاری... وگرنه من خودم قیچیش میکنم...
_برو بابا یکی باید زبون خودت رو قیچی کنه...
تا یکی میاد حرف بزنه بهش میپری...
نسرین که وارد شد با ناراحتی گفت چیه دوباره دارید دعوا میکنید؟
صداتون میره اون بیرون...
بعدم با اشاره به نیلوفر
_زود باش دیگه بنده خدا آقا جواد ومامان منتظر موندن تا شماها برید...
بدو دیگه...
اومد پارچ آب رو داد دست من
_ بیا تو هم برو بشین خودم بقیهش رو میارم...
تا خواستم خم بشم و پارچ رو وسط سفره بذارم
آقا جواد دستش رو دراز کرد
بدینش به من ...میذارم تو سفره
خداروشکر آقا جواد هم مثل داداش و آقا کاوه باغیرت و بامحبته...
اجازه نمیده خانم خودش یا هرکدوم از ماها خم و راست بشیم...
امان از نیما...
دوباره یاد بیغیرتیهاش افتادم...همون رفتارهایی که ی زمانی عاشقشون بودم و فکر میکردم از سر روشنفکریه... ولی به مرور زمان دستم اومد که همه اون رفتارها به خاطر بیاهمیت بودن به جایگاه یه خانمه...
مثلا بابا و داداش و همین آقا جواد هروقت به یه خانم میرسن با احترام ویژهای باهاش برخورد میکنند و برای محارم که دیگه سنگ تموم میذارن...
اونوقت یه بار که نیما من رو به خونه شون برده بود وقتی توی اتاقش خواب بود و یکی اومده بود دم در باهاش کار داشت نتونست از تختش دل بکنه و بیرون بیاد به من گفت یه پوشه روی دراوره اون رو بردار ببر تو حیاط بده به کمالی...
و من چه ساده لوحانه برداشتم از رفتار نیما این بود که به من و اون آقا اعتماد داره و بددل نیست...
گاهی کنار نیما که هستم دلتنگ غیرت داداشمو خونوادم میشم و وقتی کنار خونوادم هستم دلتنگ آزادی بدون محدودیت نیما و خونوادهش
هنوز نتونستم به یه جمع بندی دقیق برسم که رفتار کدوم یک از مردای زندگیم نشون دهنده ی محبت و ارزش گذاریه و کدوم یکی از سر بی ارزشی...
یهو یاد تولد فرشته افتادم... اما برای اینکه بیشتر ازین اعصاب خودم رو به هم نریزم سعی کردم از فکرش بیرون بیام...
بعد از شام ، هنوز وسایل سفره رو کاملا جمع نکرده بودیم نیلوفر و شوهرش خداحافظی کردند و رفتند...
نسرین چادررنگی که به خاطر حضور آقا جواد سرکرده بود کنار گذاشت و کمکم کرد سفره رو جمع کنیم...
بدون اینکه حرفی بینمون رد وبدل بشه ظرفها رو در سکوت شستیم.
یاد پارک رفتن بچه ها افتادم
_گفتم چی شد پس قرار بود نیلوفر و اقا جواد دخترا را ببرن پارک
_ خدا روشکر مامانشون که بیدار شد دوست داشتن پیش اون بمونن خودشون گفتن الان دیگه پارک نمیخوایم
بعد هم نگاه معنی داری به من انداخت
متوجه شد که می خواستم مچشون رو بگیرم اخه فکر کردم خودشون هم بدقولی کردن
نسرین مشغول دستمال کشیدن روی کابینتها شد که من به قصد خوابیدن از اشپزخونه بیرون زدم.
داداش خواب بود و مامان آروم آروم با بابا حرف میزد.
با حضور من مامان رو کرد به من
_دستت درد نکنه دخترم برو بخواب امروز خسته شدی...
فردا نیلوفرم بچه هاش رو میاره دیگه حسابی سرت شلوغ میشه...البته عمهت هم میاد ... خدا خیرش بده کمکتون میکنه.
وارد اتاق شدم نگاهی به زینب که دختراش رو ناز میکرد و براشون لالایی میخوند انداختم.
نازنین زهرا خواب بود و فاطمه با چشمای خمار مامانش رو نگاه میکرد.
برام جالبه زن داداش همیشه مابین لالاییهاش دعای سلامتی امام زمان و سوره ی حمد هم جا میده...
و الان با اهنگ قشنگی سوره ی حمد رو میخوند...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم