eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
782 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام داستانی که می خوام براتون بگم داستان زندگی خودمه، منِ فرزند شهید هستم، با چیزی که شماها در مورد خونوادهای شهدا شنید ید خیلی فرق داره، پدر من در دوران انقلاب توسط رژیم منحوس پهلوی به شهادت رسید، مادرم من رو بار دار بود که پدرم شهید شد، ومن هرگز دستهای گرم نوازشگر پدرم رو نچشیدم، وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم، عموم من رو از مادر و پدرش که پدر بزرگ من باشه برای پسرش که ۲۱ سالش بود خواستگاری کرد، همه موافقت کردند و من رو به عقد پسر عموم در اوردن، شش ماه نامزد عقد کرده بودیم و بعد از اون رفتیم سر زندگیمون. دو سه ماه اول زندگیمون همسرم باهام مهربون بود، ولی بعدش بهانه گیریهاش شروع شد، و در اخر یه روز به خاطر اینکه غذا کمی شور شده بود... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نازنین زهرا هم نگاه خواهرش میکرد... معلومه حرفام نتیجه داده... خوب پس بیاین بریم مسجد دیگه... بریم یه عالمه دعا کنیم تا بابا خوب بشه... _پارکم میریم؟ _یه روز دیگه میریم پارک... خوبه؟ هنوز مردد موندند که بیان مسجد یا نه... برای اینکه کاملا از فکر پارک بیان بیرون گفتم _بیاین اول بریم با اشاره ی دستم ادامه دادم _ اون مغازه...یکم خوراکی بخریم بعد بریم مسجد ... باشه... بدون اینکه منتظر جواب بمونم به طرف سوپرمارکت رفتم و اون رو که دستشون تو دستام بود همراهم شدند... کلی خوراکی براشون برداشتم ولی وقتی خواستم حساب کنم یادم افتاد کیف پولم توی اون یکی کیفم جا مونده... متاسف و عصبانی از اینکه نیما اونجوری دم در قالم گذاشت و رفت در دل بهش ناسزا میگفتم. نه روم میشه خوراکیهایی که خریدم رو پس بدم و نه جرات دارم به بچه ها بگم پول ندارم و نمیتونم خوراکی‌هارو پس بدم... خدا هیچ کدوم از بندگانش رو در چنین شرایط و موقعیتی قرار نده... خداروشکر گوشی همراهم رو جا نذاشتم... جلوتر رفتم و خوراکی های تو دست خودم و بچه‌هارو گذاشتم روی پیشخوان و رو به فروشنده گفتم _ببخشید آقا لطفا اینارو حساب کنید ببینم هزینه ش چقدر میشه؟ من کارتم رو خونه جا گذاشتم اگه ممکنه یه شماره کارت بهم بدید با گوشی کارت به کارت کنم براتون. یه کاغذ بهم داد که روش سه تا شماره کارت نوشته شده بود _به شماره ی دومی میتونید واریز کنید... صفحه ی گوشیم که حالا دستم بود رو روشن کردم وارد برنامه شدم اما اطلاعات روی کارت عابرم رو خوب حفظ نبودم. برای همین مدام اشتباه میزدم... بچه ها کلافه گوشه ی مانتوم رو میکشیدند _ عمه بریم دیگه... خسته شدیم...بریم... _باشه عمه ... یلحظه صبر کنید الان میریم... از شانس بد من دم غروبه و رفت و آمد زیاد و بخاطر حضور مشتریها حسابی شلوغ شده. مرد فروشنده با کلافگی گفت _خانم اگه پول ندارید مهمون من...بفرمایید... تا شما پول رو واریز کنی کلی مشتری باید معطل بمونه... برید بیرون و همونجا کارتون رو انجام بدید... خجالت‌زده به ادمایی که بعضیاشون حالا بهم زل زده بودند ببخشید زیر لبی گفتم و همراه بچه ها بیرون رفتم... دیگه یه کم مونده بود اشکم در بیاد فکری به ذهنم خطور کرد سریع شماره ی نسرین رو گرفتم... بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _الو نسرین جان یه زحمت برات دارم... عزیزم کیف پولم توی کیف عسلی‌‌مه... همون که زنجیر طلایی داره... برو برش دار یکی از کارتهام رو از توش در بیار ... من یه شماره کارت برات اس ام اس میکنم خیلی زود مبلغی که میگم رو برام کارت به کارت کن... بعدم عکس تراکنش رو توی واتساپ برام بفرست... اطلاعات روی کارتهام رو فراموش کردم نتدنستم خودم واریز کنم... _باشه... شماره و مبلغ رو برام بفرست. کاری که گفت انجام دادم. منتظر پیامک بانک بودم اما هرچی منتظر موندم خبری نشد... شاید کیفم رو پیدا نکرده ... تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم خودش زنگ زد... _الو نسرین پیدا نمیکنی کیفم رو... _نهال... با کارت خودم برات واریز زدم... عکس تراکنش هم فرستادم... _باشه ممنون... سریع وارد پیامرسان شدم... دوباره دست بچه هارو گرفتم و وارد سوپری شدیم... گوشی رو مقابل فروشنده گرفتم ... اقا مبلغ رو واریز کردم اینم تراکنش... بدون اینکه نگاهی بندازه گفت _ممنون... درحالیکه با دست در خروج رو نشون میداد _گفتم که مهمون من... بفرمایید... از رفتارش خیلی ناراحت شدم از طرفی دلخوری و عصبانیت از دست نیما و کلافه از معطل شدنم در اینجا... بچه ها حسابی خسته شدند... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیشتر از نیمساعته که از ورودمون به این سوپرمارکت میگذره و دیگه اذان شده... بخاطر بچه ها نمیتونم تند راه برم... _قربونتون برم خوشگلای من... زود باشین بریم مسجد الان نماز شروع میشه... وارد مسجد شدیم هنوز تا شروع شدن نماز وقت داریم... خانمها یکی یکی وارد میشدند... سمت کمدی که حاوی چادر نماز بود رفتم اما چیزی توش نبود... یه مهر برای خودم برداشتم که دخترا ازم مهر خواستند. به هرکدومشون یه مهر دادم و در ردیف اخر به نماز ایستادیم ...قبل از شروع نماز بهشون سپردم از صف خارج نشن و از پیشم جایی نرن. نماز مغرب و عشا رو خوندیم... دخترا به زیبایی نماز میخوندند...حیف که خودم سرنمازم و نمیتونم نگاهشون کنم... امروز سه شنبه ست مطمئنا دعای توسل برگزار میشه. خوراکی‌هایی که خریده بودم جلوی بچه ها گذاشتم... نازنینای قشنگم بیاین خوراکیاتون رو بخورین تا منم دعا بخونم... خیلی وقته در اینطور مراسم شرکت نکردم. با احساس شرمی که بخاطر ترک نمازهام سراغم اومده... ته دلم رو خالی میکنه ...با خودم زمزمه میکنم تو به چه رویی اومدی مسجد و نماز میخونی... همینکه مداح شروع به خوندن کرد دخترا کنارم نشستند و با معصومیت خاصی دستهاشون رو بالا گرفتند، گاهی با شیرین زبونی در مورد درد دلهاشون با خدا صحبت میکردند... و گاهی همراه جمع یا‌ وجیه عنداالله سر میدادند... بیشتر خانما با لبخند و نگاه تحسین برانگیز بهمون زل زده بودند. بعد از اتمام مراسم دعا به بچه ها گفتم _قشنگای من زود باشید بریم... خیلی داره دیر میشه... اما بچه‌ها دست بردار نبودند و نوبتی در مورد دعاهایی که کرده بودند حرف میزدند... یکی از خانمها با لبخندی روی لب و همینجور که نگاهش رو به دخترا دوخته بود پیشمون اومد _وای چه دخترای نازی... ماشاالله ... هزار الله‌اکبر ... هزار‌ماشاالله چقدر شما دوتا ناز و قشنگ دعا میخوندید... کیف کردم... بعدم دست تو کیفش کرد و دوجفت گیره موی صورتی خوشگل بیرون آورد و به هرکدوم یه جفت گیره مو داد... تشکر کردم _خواهش میکنم عزیزجان من همیشه ازینجور وسایل کوچولو تو کیفم دارم تا هروقت تو مسجد و هیئت دختر بچه های مامانی میبینم بهشون تقدیم کنم... این بچه‌ها ذخائر دین و امت اسلام هستند... خیلی خوبه که با خودتون به مسجد میارینشون... از وجنات و رفتارهاشون معلومه بچه مسجدی هستند و با این محیط مانوسند ... _راستش من عمه شونم... بله درست میگید برادرم و خانمش زیاد به مسجد و اماکن مذهبی میرن برای همین بچه‌ها خیلی خوب ارتباط میگیرن... _مسیرتون کدوم طرفه؟ اگه تنها هستید و وسیله ندارید خیلی دوست دارم کمی بیشتر باهم باشیم اگه منزلتون تو همین محله ست خوشحال میشم برسونمتون... _ممنونم بله تنها اومدیم... راستش خونمون نرسیده به چهارراه علوی هست... خوب پس هم مسیریم منم از اونجا رد میشم... دفترم همین اطرافه گاهی که وقت اذان تعطیل میکنم برای اینکه نماز اول وقت رو از دست ندم میام مسجد... بفرمایید بریم ... دست بچه‌هارو گرفتم و‌همراه اون خانم از مسجد خارج شدیم یه کوچه رد کردیم تا به ماشینش رسیدیم‌... اونم چه ماشینی... یه پراید درب و داغون به رنگ مشکی... دزدگیر زد و تعارفم کرد که بشینم. در عقب ماشین رو باز کردم ‌‌و بچه ها صندلی عقب نشوندم و‌خودم روی صندلی جلو جا گرفتم... راه افتاد...بین راه کمی در مورد خودش گفت: اسمم سوسنه، سوسن برهانی _ شش ساله که ازدواج کردم، با وجود علاقه ی زیادی که من و‌همسرم به بچه داشتیم متاسفانه هنوز خدا بهمون بچه نداده... منم دلم ضعف میره برای بچه ... برای همین همیشه گیره مو و خوراکی و بدلیجات بچگونه تو کیفم دارم تا وقتی دخترای نازی مثل این دوتا فرشته میبینم بهشون بدم... بعدم دستش رو روی دستم گذاشت با کمی فشار گفت دعا کن خدا من رو هم قابل بدونه و بهم ۴ تا بچه ی سالم و صالح بده... دلم میخواد سرباز امام زمانی تحویل اجتماع بدم... با لبخند گفتم _دقیقا مدل زنداداشم و داداشم حرف میزنید اونام همیشه همینو میگن... ان شاالله هرچی از خدا میخواین بهتون بده _گفتی خونتون قبل از میدونه... من که ادرس دقیقتون رو نمیدونم خودت حواست باشه رد نکنیم ... چه زود پنج دقیقه گذشت... _ممنونم کنار اون کوچه نگهدارید لطفا... جلوی کوچه مون ترمز کرد... وقتی پیاده میشدم پرسیدم _اومممم ... یادم رفت بپرسم دفتر چی دارید شما؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه از درس و کتاب فراری بودم دوست داشتم زودتر از شرشون خلاص بشم برای همین به ازدواج فکر میکردم. پدرومادرم انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند درسته از محمد خوشم اومده بود اما اولویت اولم فرار از درس و دانشگاه و‌ درس خوندن بود...بعد از ازدواج با محمد زندگی خوبی رو تجربه میکردم که اون اتفاق شوم افتاد. یروز... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مامورا رفتن ... ما موندیم اونجا برامون آب آوردن ... سهیلا گفت کار خودتو کردی؟ گفتم من چیزی نگفتم گفت الهام حرفی بزنی اخراج میشیم همه‌مون گفتم سهیلا چرا اخراج شیم؟، مگه ما چیکار کردیم؟ یه مامور از پشت پیشخوان اومد بیرون ... ما فکر میکردیم تنهاییم ... همه با تعجب نگاش کردیم رو کرد به همه‌مون گفت دوستتون مفقود شده شما بفکره این هستید که اخراج نشید؟، انسان نیستید؟، یه عالمی رو بازی میدید حرف نمیزنید حداقل ما یه سرنخ پیدا کنیم بعد با این جملات بچه‌گونه خودتونو توجیح میکنید؟، وقتی صداشو برد بالا گفتم الانااست مارو بندازه زندان مامورا برگشتن، سه تا پسر رو دستبند به دست اوردن، مامور رو کرد به سهیلا و گفت اینها رو میشناسی؟ سهیلا از جاش بلند شدو رفت جلوی یکی از پسرها ایستلد و محکم خوابوند تو صورتش من رو به مامور گفتم آقا این دو تا با یکی دیگه با پراید ما رو تعقیب میکردن آقای رو به ما گفت شما میتونید برید نه، ما هم میخواهیم باشیم ماموره گفت خانم فیلم زیاد میبینی؟، بیا برو بیرون بزار کارمونو کنیم ما اومدیم بیرون آژانس گرفتیم برگشتیم خوابگاه.. __________________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و مریم دوستان صمیمی بودیم که خیلی بهم علاقه داشتیم اما مریم یه نقطه ضعف داشت خیلی حسود و‌دروغگو و اهل تعمت بود ولی ازونجایی که دوست دیگه ای نداشتم با حفظ فاصله به رفاقتم ادامه دادم یه روز خالم گفت که میخواد مریم رو برای پسرش خواستگاری کنه. مونده بودم درمورد این ویژگی مریم به خالم چیزی بگم یا نه که به پیشنهاد مامانم همه چی رو به خاله گفتم: اما خودم متوجه شدم خاله حرفمو جدی نگرفته، بعدا به مامانم گفته بود زهرا نسبت به مریم حسودیش شده و‌با تهمت به اون میخواست اونو از چشمم بندازه..مامانم با دلخوری گفته بود... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دفتر مشاوره و روانشناسی داخل کوچه ی کنار مسجد...خوشبختانه همسایه ی مسجدم ... این بار کاملا خندید... تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم... همین که خواستم در رو ببندم یه کارت ویزیت مقابلم گرفت _عزیز جان اینم آدرس و شماره دفتر و موبایل من... نمیدونم چرا مهرت به دلم نشسته... وقت کردی یه سر بهم بزن یا زنگ بزن صحبت کنیم... البته نه بعنوان مراجع... امیدوارم هیچوقت نیاز به مشاوره پیدا نکنی ... بعنوان یه دوست یا خواهر ... اخه من خواهر ندارم... اصلا به هردلیلی دوست داشتی زنگ بزن خوشحال میشم صدات رو بشنوم.. کارت رو ازش گرفتم و با گفتن شب بخیر خداحافظی کردم... با بچه ها وارد خونه شدیم...کارت هنوز توی دستم بود نگاهش کردم مشاور و درمانگر خانم سوسن برهانی انداختمش تو کیفم... نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت و نیمه که از خونه خارج شدیم... دخترا دوان دوان وارد خونه شدند... وقتی پشت سرشون داخل رفتم مقابل باباشون ایستاده بودند، کمی به باباشون نگاه کردند... با بغض اومدند پیشم... نازنین فاطمه لب ورچید رنگ سفید بلوری صورتش صورتی شده بود ... اشکای تیله ای ریز دونه دونه از چشماش سرازیر شدند میان بغض و گریه گفت _عمه بابام که خوب نشده... نازنین زهرا هم که به گریه افتاده باصورتی سرختر از خواهرش مامانش رو صدا میزد و همراه هق هق گریه میگفت _مامان منم برای بابا دعا کردم ولی خوب نشده... داداش که نمیدونم با ورود ما بیدار شده یا بیدار بود هاج و‌ واج نگاهم میکرد... بمیرم برای داداشم از اون هیکل درشت و قد بلند و ابهت مردونه و زیبایی و جذابیت هیچی براش نمونده... اول کنار بابا که بهت زده و ساکت نگاهم میکرد رفتم.. _سلام باباجونم خوبی؟ ماشاالله از وقتی داداش اومده خیلی حالت بهتره هاااا... با بچه ها رفته بودیم مسجد جات خالی مراسم دعای توسل بود برای شما و داداش خیلی دعا کردیم... اشک تو چشمای بابا حلقه زد... لبخند روی لبهاش نشست... دستش رو فشردم بابا من برم لباس عوض کنم میام. نگاهی به داداش کردم چشم دوخته بود بهم... دیدن حال و روز داداش قلبم رو به درد میاورد... بغض به گلوم فشار چنگ میزد...اما مهارش کردم... کنار رختخوابش نشستم _سلام داداش جونم... با دخترات رفتم مسجد صاحب الزمان ... نمیدونی چه قشنگ برات دعا میکردند...دعای توسل هم بود یا وجیه عنداالله رو همچین فریاد میزدند که همه خانما با ذوق نگاهشون میکردند... یه قطره اشک از چشماش فرو ریخت ... سر خورد و تا ریشهاش پایین اومد و بین اونها گم شد... دست بردم و پاکشون کردم... قطره اشک بعدی چکید... معلومه بزور داره تحمل میکنه تا هق نزنه چون شونه هاش به ارومی تکون میخورن بغضم ترکید.. طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم... با دست پاکش کردم و با گریه گفتم... _داداش من تو رو با جذبه و‌پرقدرت میخوام. الهی بمیرم و اشکتو نبینم... تکیه گاهم شونه های توعه ... بمیرم و نبینم این روزا رو... انشاالله به همین زودی حالت خوب خوب میشه خودت دختراتو میبری مسجد... سوار دوشت میکنی و‌تو خونه هواپیما بازی میکنی... به زودی سرحال میشی و همش به من گیر میدی... بعدم پاشدم مانتومو نشون دادم و به شوخی گفتم مثلا بگی این چه مانتوییه که پوشیدی؟ دوباره نشستم و گفتم دلم برای دعواهات تنگ شده... تو خوب شو هرچقدر خواستی بهم گیر بده دعوام کن اصلا کتکم بزن... دستش رو تو دستام گرفتم و گذاشتم روی گونه م اصلا هرچقدر دوست داشتی بزن تو گوشم... اگه میخوای خوب بشی باید جون بگیری... فکر و خیال و غصه رو فراموش کن ... به خاطر دختراتم شده سعی کن زود خوب بشی... آقا جواد میگفت دکترت گفته باید خوب تقویت بشی و از هفته ی دیگه بری فیزیوتراپی برای صورتت ... دخترات برات دعا کردند... قبول کن که دیگه همه چی تمومه و خدا شفای کامل روزیت میکنه... از جام بلند شدم نگاهی به بابا کردم اونم اشک میریخت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که تو چارچوب در اشپزخونه نگاهم میکرد جلو اومد و گفت _واقعا رفته بودید مسجد؟ _آره مامان این وروجکا ی جوری دعا میکردند که دلم روشنه همه چی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنید درست میشه... مامان بغلم کرد و بوسه های محکم از گونه م گرفت... _الهی خدا از دهنت بشنوه... قربون دهنت عزیز مادر... چرا که نه... الحمدلله خدا همیشه هوامون رو داشته بعد از اینم داره... برو ببین زن داداشت بیدار شده؟ از وقتی تو رفتی خوابیده... بعدم با اشاره به بابا و داداش گفت _این دوتا آرامبخش زدند اون بنده خدا تخت خوابیده... البته بدم نیست بیشتر بخوابه چندشبه که اصلا نخوابیده... بعدم طوری که فقط من بفهمم ادامه داد _طفلمی با شکم گرسنه خوابیده میترسم یوقت دوباره ضعف کنه... ببین اگه بیداره غذاش رو بذارم تو سینی ببر براش بخوره... چشمی گفتم و‌ وارد اتاق شدم. نیلوفر سر سجاده بود و نسرین مشغول ورق زدن جزوه هاش...دخترا جلوش نشسته بودند و با خودکارهایی که دستشون بود کاغذهایی که احتمالا نسرین بهشون داده رو خط‌خطی میکردند... ولی زن داداش هنوز خواب بود... نسرین با دیدن من نگاه از جزوه هاش گرفت... _نیما به خونه زنگ زد گفت هرچی موبایلتو گرفته جواب ندادی... مگه با هم نبودید؟ چی باید جواب میدادم؟ _نه... موقع رفتن... یکی بهش زنگ زد اونم گفت باید بره‌... منم چون به بچه ها قول پارک داده بودم بردمشون مسجد و بعد از مراسم دعای توسل برگشتیم... از جاش بلند شد و اومد طرفم دستم رو گرفت کشوند طرف کمد نگاه بچه ها کرد وقتی مطمین شد حواسشون به ما نیست گفت _نهال تو به اینا قول پارک دادی بعد بردیشون مسجد؟ بدقولی که کردی بجای اینکه به قولت عمل کنی بردی مسجد که از اونجا دلزده بشن؟ _اتفاقا خیلیم بهشون خوش گذشت... کلی براشون خوراکی خریدم... رو کردم به دخترا _ بچه ها کیسه ی خوراکیاتون کو؟ نازنین زهرا بلند شد گفت دست من بود توی ماشین اون خانمه که دوستت بود جا موند... _ای بابا ... اشکال نداره... هردو بلند شدن که برن سراغ مامانشون... نسرین مداخله کردو‌ مانع بیدار کردن زینب شد... _مامان رو‌بیدار نکنید عمه بذارید بخوابه... اگرم کاری داشتید به من و عمه نهال و عمه نیلوفر بگید ....خوب... _من خوراکی میخوام... بریم‌ پارک بازی کنیم. بستنی‌ خوشمزه‌ام بخوریم... نسرین نگاه دلخورش رو بهم داد... _بفرما تحویل بگیر... تو نمیدونی بچه ها محاله قولی که بهشون میدی رو‌فراموش کنند؟ _من چه میدونستم آخه... _تعجب میکنم خودت این اخلاق رو از بچگی داشتی و با اینکه بدقول‌ترین آدمی هستی تا به حال به عمرم دیدم اما محاله از قولی که دیگران بهت دادن بگذری.... اونوقت میگی نمیدونستم یادشون می‌مونه... کلافه گفتم _خب حالا میگی چکار کنم؟ سری به تاسف تکون داد.. رو به نیلوفر که سجاده رو جمع میکرد... _نیلوفر، آقا جواد کی میاد دنبالت؟ بچه هارم میاره؟ اگه میتونستید یه ربع این دوتا بچه رو میبردین پارک بازی کنند.. گناه دارن طفلکیا... نیلوفر نگاه دلخوری بهم انداخت و رو به نسرین گفت: _کم مونده که برسه... قراربود اول بیاد اینجا دنبال من، بعد بریم بچه‌هارو از خونه مادرشوهرم برداریم و بریم خونه مون... عیب نداره هروقت اومد این دوتارم برمی‌داریم می‌ریم دنبال بچه ها همه‌شون رو می‌بریم پارک سر کوچه‌ی مادرشوهرم یکم بازی کنند بعدش این وروجکارو میاریم تحویلتون می‌دیم و می‌ریم خونمون... خوبه؟ _نهال فردا من شاید نتونم زودتر از ساعت ده بیام...حواست به مامان باشه... ی خورده کمتر برو اینور و اونور... این یکی دوماهم دندون رو جیگر بذار تموم میشه بالاخره... اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی حال و حوصله ی کل کل کردن باهاش نداشتم... ... خیلی خوابم میومد...نمیدونم چرا ی لحظه فکر کردم وقت خوابه نگاه معنی داری بهش کردم و رفتم سمت کمد لباسام... مانتو و‌شالم رو در آوردم و لباس خونگی پوشیدم... رختخوابم رو برداشتم و وقتی گذاشتمش روی زمین تازه یادم افتاد هنوز سر شبه... نسرین متعجب نگاهم میکرد... لبخندی زدم _خیلی خسته‌م حواسم نیست سرشبه... لبخندی به حواس‌پرتی‌م زد... خداروشکر نیلوفر بیرون رفته و متوجه این سوتی‌م نشد وگرنه یه چیزی بهم میگفت... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرا 🌺 🌺🌟 🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خانواده نرگس اومده بودن خوابگاه و دعوا میکردن و جیغ و سر و صدا که مسئولیت دختر ما با شما بوده، کجاست؟ مسئول خوابگاه خانم مومنی گفت اینجا خوابگاه خصوصی‌ه من بالای پنجاه نفر دانشجو دارم مگه من حق دارم بپرسم کجا میرن و میان؟، بعد دختراتون مگه به من میگن؟ تا مارو دید گفت همینا، من امروز فهمیدم نزدیک یک ماه پیش چه بلایی سرش اومده ولی من الان باید بشنوم، یدفعه داد زد گفت بیاید تو باهاتون کاردارم ... ستایش گفت یا خدا الهام الان میزنگه حراست گفتم بزنگه سهیلا گفت من نمیام، من خجالت میکشیم بدو بدو پله ها رو گرفت رفت بالا رفتیم نشستیم جلو خانواده نرگس کلی سرزنش‌مون کرد 😔 دعوامون کرد بعدم گفت باید اتاق‌اتونو عوض کنید گفتم خانم مومنی من از این خوابگاه میرم ... گفت نمیخواد بری، تو جایی میری که من میگم ... رو کرد به خانواده نرگس گفت دختر شمام مثل اینا، یه زبون دارن یه بچه زبون ... تلفن شوهر نرگس زنگ خورده بود و داشت حرف میزد یدفعه نشست و دستاشو گرفت لایه سرش ... همه بهت زده نگاش میکردیم، مادر نرگس گفت دق مرگم نکنی‌آ بگو چی شده ... شوهر نرگس زد زیر گریه ... مادر نرگس جیغ میزد ... من خیلی ترسیده بودم ... گفتم چی شده؟؟ گفت پاشید برید اداره آگاهی ... گفتم ما هم میایم، خانم مومن گفت لازم نکرده تشریف ببرید داخل ... شوهر نرگس رو به خانم مومنی گفت سه تاشونم باید بیان اداره آگاهی ... گفتم مارو چرا؟ خانم مومن گفت مگه نمیخواستی برید حالا میگی چرا؟ گفتم به دلخواه خودم نه به زور اونها سهیلا رو از پشت بلندگو صدا کرد، سهیلا اومد تو راه پله پایین نیومد گفت ولم کنید گفتم سهیلا بیا بریم آگاهی یه خبری شده ... سهیلا بدو بدو لباش پوشید تو یه ماشین جا نمیشدیم ستایش ماشین رو از پارکینگ درآورد پشت ماشین خانواده نرگس رفتیم داخل آگاهی ... ۱۳ نفر اونجا بودن ... رو کرد به ما چهار نفر گفت کدوماشونو دیدید؟ سهیلا رفت جلو یه سیلی زد تو صورت یکیشون گفت یادته چقدر التماست کردم گفتم من دوشیزه‌م ... پسره گریه میکرد گفت من گوه خوردم ... سهیلا جیغ زد گفت خفه شو، با دست دونه دونه نشون داد گفت این پنج نفر به من ت*ج*ا*و*ز کردن بقیه رو نمیشناسم ... گفتم آقای پلیس اون ۳ تا که سهیلا نمیشناسه با پراید همه‌ش مارو بعد از جریان دعوا تعقیب میکردن ... گفت برید بیرون ... یه ون اومد، دو تا الگانس، رو در یکیشون نوشته بود جرایم جنایی ... گفتم سهیلا اینو ببین ... گفت سوار شید ... سوار ون شدیم و نیم ساعتی شایدم بیشتر تو مسیر بودیم گفتن وایسید یکی از پسرا پیاده شد همه دنبال اون میرفتن، ده دقیقه راه رفتیم میدونستم داره دروغ میگه کثافت یدفعه گفت جناب سروان اینجا آتیشش زدیم انداختیمش زیر قطار ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دستشو برد زیر شالم‌ و موهامو گرفت و از پشت انداختشون بیرون تند برگشتم و متعجب ازش پرسیدم --چیکار میکنی آراد؟؟؟؟!!!! با لبخندی که به لباش بود گفت --نمیخوام‌ جلو دوستای بابام آبروریزی پیش بیاد پرسشی نگاهش کردم و متعجب لب زدم --یعنی چی!!!؟؟؟ اگه من حجاب داشته باشم آبروت میره هااان!!!؟؟؟؟ کلافه دستی به موهاش کشید و لب زد --همتا سربه سرم نذار .... نمیخوام تو مهمونی تنها عروس خانواده مقدم رو به چشم یه امل ببینن ♨️♨️♨️📛📛 https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334 رمان زیبای کابوس عشق💔 به دختران جوان توصیه میکنم حتما این رمان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۵٠ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان سرش رو داخل اتاق کرد و‌ دلخور رو بهم گفت _خوبه آدم تورو بفرسته دنبال قابله برای زائو... با این حواس پرتت زائو و بچه‌شو به کشتن میدی... عه مامان از کجا متوجه این سوتی شده؟ اما وقتی جلو اومد و نگاهی به زینب انداخت تازه یادم اومد من رو فرستاده تا براش خبر ببرم که زینب هنوز خوابه یا بیدار شده... خدا بگم چیکارت کنه نیما... روح و روانم رو به هم ریختی... از وقتی اونجوری من رو قال گذاشت بدجوری بهم ریختم و مدام تو فکر این رفتارهاشم... _ببخشید مامان اخه بچه‌ها خیلی ازم انرژی گرفتند خسته‌م ... _رختخوابتم که انداختی... بدون شام میخوای بخوابی؟ _نه... اول شام میخورم... کی میاری؟ _بیا کمک کن اول شام این دوتا مریضمون رو بدیم بعد سفره بندازم... شاید تا اونموقع زن داداشتم بیدار شد اگه نشده بود باید بیدارش کنیم... باشه‌ای گفتم و بیرون رفتم نیلوفر سوپ بابا رو میداد... داخل آشپزخونه که شدم همه وسایل شام آماده بود... و یه سینی که بشقاب سوپ داخلشه... حتما غذای داداشه... نمیدونم چرا از اینکه در فاصله ی خیلی نزدیک با داداش بنشینم واهمه دارم‌... اشک تو چشمم جمع شد... همیشه مدعی بودم که داداشم چهره ی جذاب و زیبایی داره اما با سکته ای که رد کرده و فلج صورتش چهره ش خیلی... خیلی... اصلا دلم نمیاد کلمه‌ی بد رو به زبون بیارم... بمیرم براش داداش خوشتیپ جذاب دلبرم چی به روزگارش اومده... زینب و بچه ها حق دارن اینقدر به هم ریخته باشن. با صدای مامان به خودم اومدم _مامان جان چرا معطل میکنی؟ تا آقا جواد نرسیده غذای داداشت رو بده تا اون بنده خدا رسید سریع سفره رو پهن کنیم... نیلوفر از صبح بچه هاش رو گذاشته خونه مادرشوهرش... خدارو خوش نمیاد بیشتر از این اذیتشون کنیم. زود شامشون رو بخورن و برن پی زندگیشون... اولش خواستم مسئولیت غذا دادن به داداش رو بندازم گردن خود مامان اما خستگی و ناخوش‌احوالی از چهره ش می‌باره... تو این اوضاع مامان مریض نشه خوبه... بی هیچ حرفی سینی رو برداشتم و بیرون رفتم... با حفظ فاصله نشستم مقابل نریمان... چشماش بسته ست... میدونم که خواب نیست و تاثیر آمپولیه که چندساعت پیش بهش تزریق شده... به آرومی صدا کردم _داداش... چشماشو باز کرد و با چند بار پلک زدن پی‌در‌پی...زل زد تو چشمام... معنی نگاهش رو نمیفهمم... بفرما داداش جونم سوپ مامان‌پزتون آماده‌ست. بذار کمکت کنم بنشینی تا بتونی غذا بخوری... _نمیخواد بنشونیش... جواد میگفت هنوز زخمای رو کمرش خوب نشده...تو همین حالت که دراز کشه غذاش رو بده... نگاه کوتاهی به نیلوفر که این حرفو زد انداختم نمیدونم شرم اجازه ی نگاه ممتد به چشمای داداش رو بهم نمیده یا چیز دیگه ، چشم میدوزم به ظرف غذاش از تو سینی برش میدارم و بالا میارم... دست راستش رو آورد جلو که قاشق رو ازم بگیره... _شما که دست چپی... چطور میخوای با دست راست بخوری؟ خودم غذات رو میدم... بعدم قیافه ی مسخره به خودم گرفتم _مدل هواپیما و قطاری... همونجوری که به دخترات غذا میدادی... نگاه جدیش باعث شد از مدل حرف زدنم خجالت بکشم. بنابراین اجازه دادم قاشق رو ازم بگیره... ظرف رو جلو بردم قاشق رو که خیلی ناشیانه به دست گرفته داخل سوپ کرد و همین که کمی بالا آورد و به خودش نزدیک کرد همه محتویاتش ریخت روی پتو... مدلی که خوابیده نمیتونه متوجه بشه قاشق خالی شده... بالا که آورد تازه متوجه شد... _داداشم اجازه بده خودم غذات رو بدم... ایشاالله چندروز دیگه که فیزیوتراپی دستت چپت شروع شه خودت دیگه میتونی غذات رو بخوری... نگاهش رو‌ ی ِ طوری ازم گرفت که معلومه نمیخواد از دست من غذا بخوره... نمیدونم چشمای اشکیم رو نیلوفر دید یا متوجه رفتار داداش شد که گفت _بیا تو غذای بابا رو بده... داداش فقط از دست من غذا میخوره... مگه نه داداش؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨