#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا#پارت116#سرگذشت_رویااصلاً دلم نمیخواست کنار رویا باشم چون ناخواسته اونقدر به آدم استرس میداد که حرف زدن یادم میرفت
واسه همین ترجیح دادم برم خونه خودم
خونه یکم به هم ریخته شده بود از آخرین باری که رویا اینجا رو جمع کرده بود خیلی تنبل شده بودم و اصلاً حوصله نداشتم که خودم کارامو انجام بدم
باید فردا میگفتم یه نفر بیاد اینجا رو تمیز کنه
تمیزی واسم اهمیت داشت
امااین چند وقت دل و دماغش رو نداشتم
فقط بخاطر حال بد رویا بود
دلم میگیره و نمیتونم ناراحتیشوببینم
روی مبل نشسته بودم که چشمم افتاد به عکس دو نفره خودم و رویا لبخندی روی لبام نشست و گرفتمش توی دستام با انگشت شستم شروع کردم به ناز کردن چهره رویا
چقدر این دختر برای من خواستنی بود چقدر دوست داشتم هرچی زودتر حالش خوب بشه...
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh