eitaa logo
داستان های آموزنده
67.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝♥️ صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم ی حسه خوبی داشتم اول صبحی خدارو شکر انگار همه چی داره خوب پیش میاد رفتم اول یه دوش گرفتم می‌خواستم رفتارمو با رویا تغییر بدم می‌خواستم امیدوارش کنم که تووو تمام این مدت این کارو کرده بودم اما الان خیلی بیشتر رویا الان به غیر از من هیچکس رو نداره که از ماجرای مریضیش خبر داشته باشه وظیفه خودم میدونم کمکش کنم پس تنها کسی که می‌تونست بهش اعتماد به نفس بده و روحیش رو ببره بالا من بودم اخه اونم حسه خوبی بمن داره من از رفتار و حرفاش متوجه میشم نظرم این بود قبل از اینکه کارای درمان شروع بشه با هم بریم مسافرت اخه همیشه تغییر و تحول مخصوصا سفر میتونه ی حس خوبه به آدم بده اونم به رویا که عاشق طبیعته اما نمی‌دونستم کار درستیه یا نه،بهتر بود ولی فک کنم خوب باشه این سفر با دکترش صحبت می‌کردم تا ببینم نظرش چیه... بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم عطر خوش بویی زدم صبحونه مفصلی آماده کردم رفتم سراغ رویا درو که باز کرد با دیدن قیافش ناخودآگاه زدم زیر خنده خیلی می‌خواستم خودمو کنترل کنم اما نشد که نشد قیافه رویا دیدنی بود موهاش تو هم گره خورده بود و بالای سرش جمع شده بود و کمی هم تووو صورتش ریخته بود چشماش از خواب زیاد پف کرده بود لبته شاید هم از بی‌خوابی... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ رویا با دیدن خنده من ی اخم بدی میکرد و گفت : -به چی می‌خندی بی‌تربیت؟ + به قیافت شبیه عجوج مجوج شدی -هر صبحی پا شدی اومدی جلوی در خونه اون وقت انتظار داری شبیه پرنسس‌ها باشم؟ +ببخشید رویا خانم فکر کنم امروز کلاس داری اگه زحمتی نیست تشریف بیارید رویا خنده بامزه کرد و گفت: وای الان اگه دوباره دختر کلاس منو ببینن مطمئنم از حرص دیگه سکته می‌کنن نمیخوام واست مشکلی پیش بیاد دلم نمیخواد نگاه اون دانشجوهای.... +غلط می‌کنن به اوناغلط می‌کنم این ماجرا به کسی هیچ ربطی نداره من استاد اون کلاسم و من تعیین می‌کنم که کی حضور داشته باشه و کی نداشته باشه - چشم آقای استاد اگه اجازه بدی برم حاضر بشم + زود بیا منتظرتم صبحونه درست کردم بخوریم بعد بریم  دلم میخواد کنار رویای عزیزم صبحونه بخورم رویا: روزایی که فربد منو از خواب بیدار می‌کرد تا آخرش خیلی روز خوبی بود انگار وقتی چشمام رو باز می‌کردم و با اون مواجه می‌شدم تا آخر شب حالم خوب بود، منم حسابی بی‌جنبه شده بودم حالا خوبه این پسر هیچ ابراز علاقه تا الان به من نکرده اگه بهم گفته بود دوسم داری که دیوونه شده بودم..... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ از بحث و فکرایی که خودم تووو مغزم می‌کردم خندم گرفته بود و سعی کردم سریع حاضر شم تا اینکه فربدو بیش‌تر از این منتظر نزارم بچه با چه شور و شوقی واسه رویاش صبحونه درست کرده بود پس نباید ذوقشو کورمیکردم و یا بی احترامی شروع کردم به آماده شدن موهام رو محکم از بالا بستم و از داخل کمد شلوار لی زغالی رنگمو همراه مانتو سورمه رنگی برداشتم تازگی‌ها رنگهای تیره رو می‌پسندید نمیدونم ولی انگار حس میکردم این رنگ ها بمن بیشترمیان و احساس راحتی میکرد باهاشون برعکس بقیه دخترا که سعی می‌کردن تو دانشگاه خیلی جلب توجه کنن هیچوقت اینجور رفتارهارو نه می‌پسندیدم و نه حتی دلم میخواست اینطوری باشم اما من همه تلاشم رو می‌کردم که خیلی ساده باشم لباس های نووود و دور ازچشم عطر ملایم و حتی رنگ موهام همیشه طبیعی بوده همیشه سعیم این بوده زیادی به چشم نیام اخه از جلب توجه بیزار بودم واسه همین شروع کردم به آرایش کردن اما آرایش خیلی کمرنگ و متعادل انجام دادم بعدش کیف و جزوه هامو برداشتم و از خونه اومدم بيرون سوییچ لازم نداشتم چون با فربد میرفتم و کمی قبل تر از دانشگاه پیاده میشدم که کسی مارو نبینه حوصله حرف و حدیث بقیه مخصوصا بچه های کلاسو نداشتم ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ خوشم نمیومد که تحت سوءظن باشم و یا حتی مشکلی واسه فربد ایجاد کنم واسه همین خیلی رعایت میکردم بعد از اینکه در خونه رو قفل کردم وارد خونه فربد که در و نیمه باز گذاشته بود شدم با دیدنش که پشت میز نشسته بود و مثل بچه های مودب و البته خوش قلب منتظر من بود عاشق این صبوری هاش،و البته مهربونیاش بودم لبخندی زدم و گفتم: + خیلی خودتو کنترل کردی تا چیزی نخوریا ای کلک ،فکر نکن نمی‌فهمم که چقدر گرسنه یئ و فقط بخاطر من منتظر موندی -آره بابا اگه نمیای که رود بزرگه رود کوچیکه رو خورد بخدا بدو بیا بشین دیرمون شد.... بیااااا رویا صبحونه از دهن افتاد پرنسسم نگاهی به صبحونه‌هایی که آماده کرده بود انداختم و لبخندی زدم چقدر حواسش بهم جمع بود چقدر همه چی مرتب و با نظم خاصی چیده شده بود دقیقاً چیزایی درست کرده بود که من بتونم بخورم اما چیزی نگفتم و شروع کردم به خوردن واقعا لذت می‌بردم مخصوصا از اینکه یکی اینقدر حواسش بهت هست بهترین حسیه که تابحال تجربه نکرده بودم وسط صبحونه بودیم که فربد به جدیت گفت: - راستی کی می‌خوای زنگ بزنی؟ + زنگ بزنم به کی؟ -یادت رفتش رویا به خانوادت دیگه؟ +مگه قرار نشد بیشتر فکر کنم خب بذار ببینم شاید راه دیگه‌ای اومد به ذهنم ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ فربد خواهش میکنم بسه دیگه شروع نکن لطفاً دوباره الکی هم سر صبح اوقات تلخی درست نکن بزار با آرامش از کنارهم بودن لذت ببریم نه رویا هیچ راه دیگه‌ای وجود نداره به خدا اگه زنگ نزنی خودم یه جوری شمارشونو پیدا می‌کنم و بهشون میگما چرا نمیفهمی موقعیتت حساسه +ببین من چقدر بهت گفتم هزار دفعه گفتم این کارو نکنی بعدش اگه خانوادت با خبر شدن تقصیر خودته ها من همه چیو واضح بهت گفتم هرلحظه واسه تو مهمه و سرنوشت ساز -باشه دیگه تقصیر منه من خودم خواستم تو که منو زور نکردی انقدرم اسم خانواده من رو نیار اصلاً به اونا مربوط نمی‌شه حالا هی اعصابم رو خورد کن... چشم غره ای بهش رفتم و با ناراحتی گفتم: + حالا چرا اینطوری باهام حرف می‌زنی دعوام نکن خب -من نمی‌خوام دعوات کنم خودت یه کاری می‌کنی که مجبور بشم اذیت نکن دیگه انقدر دختر جان... فربد خیلی تو این موضوع جدی بود و می‌دونستم به هیچ وجه نمی‌تونم بکشونمش باید یه فکری می‌کردم که یه جوری به مامان اینا بگم تا راضی بشم اصلاً نمی‌تونستم تصور کنم چه ری اکشنی قراره نشون بدم آخه من هیچ وقت همچین حسی نداشتم به کسی که اینا بخوان یک درصد فکر کنم من می‌خوام ازدواج کنم ادامه دارد..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ ،مطمئنم اولش اصلاً باور نمی‌کنن و فکر می‌کنن دارم شوخی می‌کنم اخه من خانوادمو خوب میشناسم اوناهم منو بهتر از خودم میشناسن شایدباورنکنی فربد ولی دارم عذاب می‌کشم حتی فکره اینکه میخوام بهشون بگم میدونم سخته خیییلیم سخته اما خب بالاخره باید بهشون بگم دیگه صبحونه رو تموم کردیم به فربد گفتم آب بیاره قرصامو بخورم بهم نزدیک شو و دستشو گذاشت دور گردنم و بهم خیره شد و گفت رویا نمیزارم واست هیچ اتفاقی بیفته جمع و جووور کردیم و آماده شدیم همراه فربد از خونه اومدیم بیرون اما تا رسیدن به دانشگاه هیچ کدوممون حرف نزدیم انقدر ذهن جفتمون درگیر بود که سعی می‌کردیم بیشتر فکر کنیم تا هر کار دیگه‌ای انقدر ماجرای گفتن ازدواج به خانوادم برام سخت بود که اصلاً به درمانم فکر نمی‌کردم آدمی مثل من کلا دنیا واسش سخته ولی همیشه به دیگران بیشتر از خودم اهمیت میدادم میدونم که قراره چقدر سختی بکشم چقدر درد بکشم همه چی واسم تیره و تاربشه دیگه نتونم هیچ خوشی رو تجربه کنم و اینکه چقدر زشت بشم و حتی ممکنه آخرش بمیرم... ادامه دارد .... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ اوایل خیلی برام مهم نبود حتی اگه زنده نمونم چون دنیا هیچ جذابیتی واسم نداشت همه چی واسم یکرنگ و یک شکل بود اما نمی‌دونم این چند وقت چه بلایی سرم اومده بود که از مُردن می‌ترسیدم دلم می‌خواست زندگی کنم دلم نمی‌خواست بمیرم دلم می‌خواست نفس بکشم و بتونم مثل همه آدما روزای خوب و بد رو تجربه کنم خیلی زود بود واسه مردنم اگه من چند سالم بود آخه؟! این روزا حال دلم بهتر بود لبخند میزدم و از ته دل میخندیدم حسه خوبی به همه چی داشتم دنیام واسم رنگی بود آه عمیقی از ته دلم کشیدم که فربد نگاهی بهم انداخت و گفت: - چی شده خانم کوچولو چرا انقدر ناراحتی تو؟ نبینم ناراحتیتو رویا جونم تو حالت بد باشه منم دلم میگیره +داشتم به این فکر می‌کردم خدای من مگه من چقدر گناه دارم اخه مگه چند سالمه که انقدر دارم سختی می‌کشم به این فکر می‌کنم اگه بمیرم بعدش چی میشه خدا کنه مامانم اینا زیاد زجر نکشن ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ -رویا دفعه آخرت باشه تو حالت خوب بشه از اینیم که هستی قراره بهتر بشه و زنده می‌مونی دیگه نشنوم + فربد من خودم می‌دونم خیلی شانس زنده موندنم کمه شنیدم که دکتر داشت بهت می‌گفت ۷۰ درصد احتمال داره که این پرتو درمانیا جواب نده -اصلاً هم همچین چیزی نیست رویا دکتر داشت می‌گفت ۷۰ درصدش به روحیه‌اش ۳۰ درصدش به کارایی که من انجام میدم کی همچین حرفیو زد اصلاً؟... سعی کردم چیزی نگم و باهاش بحث نکنم خودم حرفای دکتر رو شنیده بودم اما خب بهتر بود که به فربد نگم دوست نداشتم اینو ببینم که من ناامیدم سعی می‌کردم جلوشون خودم رو شاد امیدوار و خوشحال نشون بدم اما ته قلبم یه احساس منفی وجود داشت جالبی ماجرا برام این بود که اگه فربد وارد زندگیم نشده بود من به هیچ وجه راضی به انجام این کار نمی‌شدم با اینکه ممکن بود خیلی زودتر جونم را از دست بدم فقط به این فکر می‌کردم که با همین چهره بمیرم شاید بچه بازی بود اما این موضوع واقعاً برام مهم بود حتی بیشتر از جونم... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ از کنار پارکی که همیشه فربد منو اونجا پیاده می‌کرد رد شدیم دلم یهو لرزید و ضربان قلبمو حس کردم با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم : +کجا داری میری اینجا منو پیاده کن دیگه یه وقت کسی نبینه؟ بایست لطفا فربد چرا داری میری همچنان چرا پیادم نمیکنی - بیخیال بابا مهم نیست بالاخره من و تو قراره به این زودی‌ها ازدواج کنیم اگرم قراره حرف و حدیثی پیش بیاد دیگه اهمیتی نداره +چرا یه جوری رفتار می‌کنی و خیلی از این ازدواج خوشحالیو داریم با عشق و علاقه با هم ازدواج می‌کنیم؟ خودمم نفهمیدم چرا همچین حرفیو زدم اما از چهره فربد دیدم که حسابی به هم ریخت ولی منظور بدی نداشتم نمی‌دونم شاید اصلاً گفتنش کار درستی نبود ولی تا رسیدم به خود دانشگاه دیگه حتی نگاهم نکرد... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ می‌خواستم و داشتم سعی کنم باهاش حرفی بزنم تا از دلش در بیارم خودم میدونم اشتباه کردم اما نمی‌دونستم چی بگم آخه چی می‌گفتم می‌گفتم ببخشید این حرفو زدم چطوری باید از دلش در میاوردم اصلا گیج شده بودم عقلم دیگه کااار نمیکرد واقعا عشق و علاقه بین ما وجودداره؟! دلم نمی‌خواست فربدو ناراحت کنم به هیچ وجه اما الان ازم ناراحته خیلی حسه خوبی بهش دارم اما انگار خراب کردم😢 بی‌حوصله شده بودم نمی‌دونستم چرا اینقدر در برابر فربد ضعف داشتم یعنی اونم نسبت به من همین طوری بود؟ اونم این حسه خوبه قلبی رو بهم داره ایا؟!؟ فربد ماشین داخل پارکینگ پارک کرد و در ماشین رو باز کرد که پیاده شه اما ناخودآگاه دستشو گرفتم و گفتم : +فربد ناراحتت کردم؟ فربد🥺 میشه ازت خواهش کنم که ناراحت نباشی اخه منظوری نداشتم -نه فقط متوجه نشدم که چرا این حرفو زدی مگه من خودم جایگاهم رو نمی‌دونم مگه من نمی‌دونم دلیل ازدواجمون چیه به نظرت نیازی بود که یادآوری کنی؟ +به خدا اصلاً منظور بدی نداشتم می‌خواستم باهات شوخی کنم اما نمی‌دونم چرا اونطوری حرف زدم ببخشید... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ می‌خواستم و داشتم سعی کنم باهاش حرفی بزنم تا از دلش در بیارم خودم میدونم اشتباه کردم اما نمی‌دونستم چی بگم آخه چی می‌گفتم می‌گفتم ببخشید این حرفو زدم چطوری باید از دلش در میاوردم اصلا گیج شده بودم عقلم دیگه کااار نمیکرد واقعا عشق و علاقه بین ما وجودداره؟! دلم نمی‌خواست فربدو ناراحت کنم به هیچ وجه اما الان ازم ناراحته خیلی حسه خوبی بهش دارم اما انگار خراب کردم بی‌حوصله شده بودم نمی‌دونستم چرا اینقدر در برابر فربد ضعف داشتم یعنی اونم نسبت به من همین طوری بود؟ اونم این حسه خوبه قلبی رو بهم داره ایا؟!؟ فربد ماشین داخل پارکینگ پارک کرد و در ماشین رو باز کرد که پیاده شه اما ناخودآگاه دستشو گرفتم و گفتم : +فربد ناراحتت کردم؟ فربد🥺 میشه ازت خواهش کنم که ناراحت نباشی اخه منظوری نداشتم -نه فقط متوجه نشدم که چرا این حرفو زدی مگه من خودم جایگاهم رو نمی‌دونم مگه من نمی‌دونم دلیل ازدواجمون چیه به نظرت نیازی بود که یادآوری کنی؟ +به خدا اصلاً منظور بدی نداشتم می‌خواستم باهات شوخی کنم اما نمی‌دونم چرا اونطوری حرف زدم ببخشید... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ فربد نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه باشه تکون داد ی لبخند کمی زد منم دیگه آروم شده بودم باهاش پیاده شدم و با کمی فاصله از هم وارد محوطه شدیم از شانس بده ما دقیقاً همون اکیپی که همیشه سر این کلاس بودن و همه دانشگاه می‌شناختنشون جلوی درب ایستاده بودن و با دیدن ما شروع کردن با نگاه معنادار سلام دادن اما وقتی نگاهشون به من افتاد پوزخند زدن و ی جوری نگاه میکردن به من نمیدونم اینجور افراد دنبال چی هستن أه چه آدمای بیکاری بودن هیچ وقت تو زندگیم وقتم رو صرف نظر دادن راجع به دیگران نکرده بودم حالا اصلاً چه فرقی براشون داشت اگه بین من و فربد چیزی بود یا نه؟سعی کردم اصلاً به روی خودم نیارم و قدم‌هامو رو تندتر و تندتر کنم تا برسم به کلاس از اینکه می‌دیدم دخترا اینجوری خودشونو می‌چسبونن به فربد و ی نگاه و حسه خاصی بنظرم داشتن بهش من قشنگ می‌فهمیدم این حس زنونه رو به بهونه سوال پرسیدن هی بهش نزدیک میشن گاهی وقتا از حس حسادتی که تو وجودم شکل می‌گرفت اذیت می‌شدم نباید این کارو می‌کردم ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh