📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت75
بحث کشیده شد به دوران جوونیشون و گذر زمان و …
خلاصه که قضیه خواستگاری فراموش شد و منم نفس راحتی کشیدم …
بر عکس نرگس من خیلی خجالتی بودم و اصلا حرف خواستگار و این حرفها میشد لپم گل مینداخت …
اون شب زندایی و دایی نزاشتن شب بیایم من برای اولین بار تو زندگیم شب خونه داییم خوابیدم .
از اینکه رابطه مامانم و زنداییم خوب شده بود همه خوشحال بودیم و بیشتر از همه دایی .
امیدوار بودم تا آخر همینجوری رابطه خوبی داشته باشن و به ما هم خوش بگذره …
شب موقع خواب بود که دایی و زندایی تو اتاق خوابیدن و مامانم تو پذیرایی و من و نرگس هم تو اون یکی اتاق خوابیدیم .
هر چقدر به مامانم گفتیم بیا تو اتاق بخواب قبول نکرد و گفت اتاقاشون کوچیکه من قلبم میگیره .
ساعت یک شب بود و من هنوز بیدار بودم و به خواستگاری فکر میکردم .
تصور اینکه واقعا میخوام زن فرزین بشم برام دور از ذهن بود …
همیشه به این فکر میکردم که با هم ازدواج کنیم ولی در حد فکر بود الان که قضیه جدی شده واقعا دست و پام و گم کردم .
چرخیدم به سمت راستم و دیدم که نرگس هم بیداره .
_عه توام نخوابیدی ؟؟
+نه خوابم نمیاد
_تو چرا ؟؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت75
#سرگذشت_رویا
خوشم نمیومد که تحت سوءظن باشم
و یا حتی مشکلی واسه فربد ایجاد کنم
واسه همین خیلی رعایت میکردم
بعد از اینکه در خونه رو قفل کردم وارد خونه فربد که در و نیمه باز گذاشته بود شدم با دیدنش که پشت میز نشسته بود
و مثل بچه های مودب و البته خوش قلب
منتظر من بود
عاشق این صبوری هاش،و البته مهربونیاش بودم
لبخندی زدم و گفتم:
+ خیلی خودتو کنترل کردی تا چیزی نخوریا
ای کلک ،فکر نکن نمیفهمم که چقدر
گرسنه یئ و فقط بخاطر من منتظر موندی
-آره بابا اگه نمیای که رود بزرگه رود کوچیکه رو خورد بخدا بدو بیا بشین دیرمون شد....
بیااااا رویا
صبحونه از دهن افتاد پرنسسم
نگاهی به صبحونههایی که آماده کرده بود انداختم و لبخندی زدم چقدر حواسش بهم جمع بود
چقدر همه چی مرتب و با نظم خاصی چیده شده بود
دقیقاً چیزایی درست کرده بود که من بتونم بخورم اما چیزی نگفتم و شروع کردم به خوردن
واقعا لذت میبردم
مخصوصا از اینکه یکی اینقدر حواسش بهت هست
بهترین حسیه که تابحال تجربه نکرده بودم
وسط صبحونه بودیم که فربد به جدیت گفت:
- راستی کی میخوای زنگ بزنی؟
+ زنگ بزنم به کی؟
-یادت رفتش رویا به خانوادت دیگه؟
+مگه قرار نشد بیشتر فکر کنم خب بذار ببینم شاید راه دیگهای اومد به ذهنم
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh