#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت48
#سرگذشت_رویا
+فربد
-فربد چی؟
+فربد گفت که باهم ازدواج کنیم ، اینطوری دیگه به اجازه خانوادم نیازی نیست
-دختر جون حواست هست واسه این کار هم به اجازه اونا احتیاج داری؟ این ازدواج از روی عشقه یا دور زدن بقیه؟
خودمم نمیدونستم جواب این سوال چیه!!
اما خب تنها راهی که وجود داشت همین بود ، نمیدونستم خانوادم قبول میکنن یا نه اما سنگی بود تو تاریکی🥺
برعکس تصورم حرف زدن با دکتر اصلا منو اروم نکرد بلکه هزار و یک سوالی که ازش فرار میکردم هجوم آورد به سرم
دوست داشتم با اطمینان بگم دلیل این ازدواج فقط واسه مریضی منه اما واقعا اینطوری بود ؟
نه از خودم مطمعن بودم و نه حتی از فربد …
من تنهایی به جایی نمیرسیدم و باید با فربد دوباره حرف میزدم
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم و بعد از اینکه یکم موهام رو مرتب کردم از در خونه رفتم بیرون و چند تا ضربه به در خونه فربد زدم و خیلی سریع در باز شد
با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت :
-سلام رویا خانم ، صبح بخیر
+صبح بخیر ، فربد میشه باهم صحبت کنیم یکم ؟
ی نگاه خاصی بهم انداخت
ی نگاهی که پر از معنا بوجود
-اره بیا داخل خانم
وارد خونه که شدم مثل قبل مرتب بود
همه چی سر جای خودش بود ، هرچی نگاه کردم عکس دوتاییمون رو ندیدم
خیلی فکرم درگیرشدن
اما به روی خودم نیاوردم
بدون اینکه ضایع بازی در بیارم روی مبل نشستم …
فربد بعد از اینکه دوتا قهوه آورد اومد و نشست رو به رو من.....
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت49
#سرگذشت_رویا
+احساس میکردم با قلبش بهم نگاه میکنه،ی حسه عجیبی داشتم وقتی کنارش بودم
-جانم چی شده؟
+من خیلی میترسم … اگه من به مامان اینا بگم و یک در صد بیان ایران چی؟
فربد نفس عمیقی کشید و با مهربونی گفت:
-ببین رویا منم نمیدونم تو آینده قراره چه اتفاقی بیفته اما من خیلی فکر کردم و این بهترین کاریه که میتونیم انجام بدیم
+من خانوادم رو میشناسم ، ممکن نیست که راضی بشن…
تو اونا رو نمیشناسی
نمیدونی برخوردشون چیه؟!؟
اصلا خانواده من هیچی تو میخوای چیکار کنی ؟
میخوای بگی این دختره از کجا پیداش شد و میخوای باهاش ازدواج کنی؟
فربد انگار با یاد آوری خانوادش حسابی اعصابش بهم ریخت
هیچ وقت نشده بود ازشون حرفی بزنه و برام تعریفی کنه و منم تا الان سوالی نپرسیده بودم چون نمیدونستم برخوردش چیه؟!؟
دلم میخواست الان که موقعیتش پیش اومده خودش برام تعریف کنه
ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت50
#سرگذشت_رویا
فربد بعد از اینکه قهوشو تموم کرد با ناراحتی خاصی که کمتر ازش دیده بودم گفت:
-من خانوادم رو به خاطر یه سری از مشکلات نمیبینم
خیلی حالم بد میشه وقتی میخوام درموردشون حرف بزنم یا چیزی بگم
+یعنی چی؟ منظورت چیه ؟ چرا نباید خانوادت رو ببینی
-جریانش مفصله ، حالا بعدا برات تعریف میکنم
چون الان اصلا وقتش نیست
حس بدی از این حرف فربد بهم دست داد
اون از همه زندگی من خبر داشت اما من هیچی ازش نمیدونستم
+باشه فربد حق داری منو تو نسبتی باهم نداریم که بخوای از مسائل خانوادگیت برام بگی …
من میرم خونه بعدا باهم حرف میزنیم
ببخش که مزاحمت شدم
نمیخواستم حالتو بد کنم
سریع از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت در و همون لحظه که خواستم در و باز کنم دست فربد دور مچم حلقه شد و گفت:
-ء رویا ، داریم باهم صحبت میکنیم الان این کارا یعنی چی؟
+کاری نمیکنم که
اصلا پشیمونم از سوالی که پرسیدم معذرت میخوام
-بیا بشین باهم حرف بزنیم
اینطوری نکن رویا
لطفا
اولش خواستم مخالفت کنم اما نگاهش انقدر خیره و عمیق بود که نتونستم حرفی بزنم …
فربد منو دنبال خودش کشوند همچنان که دستش توووی دستم بود و دوباره روی مبل نشستیم
قلبم ی حسی داشت
نمیدونم ترس بود یا دوست داشتن 🥺
فربد با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و انگار سعی داشت خودش رو قانع کنه تا بتونه حرفاش رو بزنه
ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت51
#سرگذشت_رویا
-تقریبا دو سال پیش بود که کم کم تو خانواده بحث ازدواج من و ستاره افتاد …
از این بحث متنفر بودم
اما فقط جبر مطلق بود و بس
ستاره دختر عموم بود که دو سال از من کوچیک تر بود
نمیخوام اذیتت کنم و زیاد بگو
ولی ی چیزایی همیشه حال آدمارو بد میکنه
منم خونوادم مسبب حال بدم هستن
تو خانواده ما حرف اول و آخر و پدر بزرگم میزنه و همه گوش به فرمان اون هستن
یعنی وقتی آقا بزرگ میگه ماست سیاهه همه بی برو برگشت قبول میکنن و حرفی رو حرفش نمیزنن
یعنی در واقع جسارتشو ندارن
نمیدونم چطور از قدرت اقابزرگم بگم
فقط اینو بدون که کسی حتی لفظی جرات مخالفت باهاشوتابحال نداشته چه برسه عملی
منم تموم این سال ها همینطوری زندگی کردم
سعی کردم جوری باشم که کسی نتونه بهم امر و نهی کنه
اما جالبی ماجرا این بود که منه سرکش و مغرور خودخواه همیشه نوه مورد علاقه آقا بزرگ بودم .
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت52
#سرگذشت_رویا
برام جالب بود حرفایی که میزد ، هیچ وقت تصور نمیکردم فربد تو همچین خانواده ای بزرگ شده باشه
خیلی دلم میخواست بدونم این ستاره ای که ازش حرف میزد چطور شخصیتی بوده
اما مدام خودمو کنترل میکردم
که چیزی بروز نمیدم
حرفایی میزد که تا بحال نشنیده بودم
-درست یادمه شب یلدا بود و زمانی که همه خونه آقا بزرگ جمع بودیم بعد از خوردن شام همه رو دور خودش جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن
یک در صد هم نمیتونستم فکر کنم که قراره راجع به چی صحبت کنه …
فربد :
برام بازگو کردن این مسائل احمقانه واقعا سخت بود
اما دلم میخواست با رویا درمیونش بزارم
رویا رو از خودم میدونستم
و حس میکردم جزیی از وجودم
اون تنها کسی بود که این روزا به خودم نزدیک میدیدمش…
رویا با نگاه مشتاق بهم خیره شده بود و منتظر بود تا بقیش رو بگم
-آقا بزرگ داخل یکی از روستا های شمال یه عمارت خیلی بزرگ داشت که همه چشمشون بهش بودو
آرزو داشتن صاحب این مال و مکنت بودن
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت53
#سرگذشت_رویا
دقیقا آقا بزرگ سعی کرد از این ماجرا سو استفاده کنه و حرف قلبیشو بالاجبار به کرسی بنشونه
توووی یکی از مجالس بزرگ خونوادگی
یهو وسط مهمونی صداشو صاف کردوگفت:
فربد و ستاره، نوه های بزرگ من هستن
با به دنیا اومدن این دو نفر چشم و چراغ خاندان ما روشن شد …
این دو نوه نور چشمانم هستن
ودلم میخواد عمارتم رو به نامشون کنم
امروز تصمیم گرفتم که خواسته ام رو درمیون بزارم
من صلاح دیدم که فربد و ستاره باهم ازدواج کنن و هدیه این ازدواج عمارتی که همتون ارزشون رو دارید میشه …
باورم نمیشد همچین حرفی و دارم میشنوم
ناخودآگاه پوزخند صدا داری زدم که همه سر ها چرخید سمت من و آقا بزرگ با غرور و تکبری که داشت گفت:
-فربد من حرفی زدم که باعث تمسخر تو شده ؟
+اختیار دارید آقا بزرگ اما به نظرتون پیشنهادتون یکم عجیب نبود ؟
شما چرا اول با ما درميون نزاشتین؟!؟
به خاطر عمارت چرا باید با ستاره ازدواج کنم ؟
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت54
#سرگذشت_رویا
پدر ستاره که تا اون لحظه سکوت کرده بود و انگارازدرون داره آتیش میگیره
با لحن نه چندان دوستانه ای گفت :
-فربد جان یه جوری صحبت میکنی که انگار ستاره ارزشی نداره ؟
یعنی تو دلیل دیگه ای برای ازدواج با ستاره نداری؟
+فربد
عمو جسارت نکردم اما خب من کلا دلیلی برای ازدواج با ستاره ندارم
باید خیلی ادله مهم و خاصی داشته باشه
که بخوام به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم
ستاره دختره عموی منه خیلی هم برام عزیزه و مثل خواهرم دوسش دارم اما ازدواج ؟ نه اصلا
همه با بهت بهم خیره شده بودن و با استرس نگاهم میکردن
هیچکس جرات مخالفت با آقا بزرگ رو نداشت وتا بحال هم با پدربزرگم هیچ مخالفتی صورت نگرفته بود
همه خوب میدونستن که اگه من بیشتر از این ادامه بدم قراره اتفاق های بد وحتی بدتری رقم بخوره
آقا بزرگ : فربد از کی تا حالا روی حرف من حرف میزنی ؟ مگه دست خودته که با کی ازدواج کنی؟ من به عنوان پدربزرگ و بزرگ خاندان صلاح تورو بهتر از خودت میدونم
میفهمی یا.....
+ شما خودتون میدونید چقدر برای من ارزش دارید و دوستون دارم ولی متاسفانه این ماجرا کاملا دست منه …
ادامه دارد......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت55
#سرگذشت_رویا
+فربد
امکان نداره به خاطر عمارت با کسی ازدواج کنم که حسی بهش ندارم
من باید کسیو که میخوام قلبم واسش بتپه🫀
بابا که دید ماجرا داره بالا میگیره
داشت از شدت عصبانیت میترسیدم
و خیلی سریع
از دور اشاره ای بهم کرد
ازم خواست که سکوت کنم اما خب این ماجرا چیزی نبود که من بخوام از خودم بگذرم و بهش تن بدم
خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم
اما....
من هیچ وقت علاقه ای به ازدواج ندارم به خصوص که اون آدم ستاره باشه
آقا بزرگ که دستاش از عصبانیت شروع به لرزش کرده بود نگاهی به بابام انداخت و گفت:
-فرهاد پسرت رو تربیت نکردی ؟ تو چی فروغ؟ فکر نمیکنی عروس خاندان ما باید بچه هایی با تربیت تر تحویل میداد؟
واقعا باعثه خجالته چنین بچه ی بی ادب و گستاخی
متاسفم داداش و زندادش
کاش بجای هزینه واسه تحصیلش
واسه ادب و حرف گوش کردن اونم به بزرگتر واسش سرمایه گذاری میکردین
همه خوب میدونستن مامانم نقطه ضعفه منه و برای همین هیچکس به خودش اجازه نمیداد کوچیک ترین حرفی بهش بزنه البته به غیر از آقا بزرگ
همین که راجع به مامانم اونطوری گفت نفهمیدم چیشد مغزم داغ کرد و بدون اینکه حتی از کسی خداحافظی کنم از خونشون اومدم بیرون .
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت56
#سرگذشت_رویا
خوب میدونستم بعدش قراره چه بلایی سر بابا و مامان بیاد
چه تحقیرها و چه چیزایی که حتی نمیتونی فکرشو بکنی
چقدر با حرفا و کنایههاشون اذیتشون کنن اما این موضوع فراتر از خط قرمز من بود
به چشم همه ،ستاره دختر خوب و تحصیل کرده و پاک بود
اما من میدونستم تو زندگیش چه کارایی کرده
کارهایی که اصلا کسی تصورشم درمورد ستاره نمیتونست بکنه
ولی من کاری به کارش نداشتم به من ربطی نداشت اما اینکه من بخوام باهاش ازدواج کنم همچین چیزی ممکن نبود...
خوب یادمه برای اینکه حرفا و کنایههای بابامو نشنوم اون شب خونه نرفتم
میدونستم مامان همیشه پشتمه و بارها جلوی این خانواده ایستاده بود
اما وقتی که من به دنیا اومدم دیگه کم آورد و ترجیح میداد در برابرزورگوییهای آقا بزرگ سکوت کنه...
مامانم برعکس بقیه دل خوشی از ستاره نداشت
چون میدونست چطور دختریه و چه کارایی کرده از من هم نشنیده بود
چون اهل بدگویی از هیچکی نیستم
اما خوب همه تو یه محل زندگی میکردیم و به راحتی میشد خیلی چیزها رو فهمید...
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت57
#سرگذشت_رویا
ماجرای ازدواج من و ستاره حدود ۶ ماه طول کشید
اما من هیچ رقم زیر بار نمیرفتم
نمیتونستم به خودم بقبولونم که ستاره بشه همسرم
جالبی ماجرا این بود که ستاره سکوت کرده بود و فقط نگاه میکرد
کار به جایی کشید که بابا گفت اگه این کارو نکنید دیگه پسر من نیستی و باید از خونه زندگی من بری بیرون...
دوری از مامان برام سخت بود
اما مجبور بودم مامانم خیلی به من وابسته بود اما اون هم به خاطر اینکه من تو دام همچین ازدواج نیفتم پشتم ایستاد
مامانم منو فرستاد خارج از کشور که تنها زندگی کنم
خیلی واسم سخت بود
خیلی زیاد
اما مجبور بودم و ناگزیر
تا روزی که مامان باهام تماس گرفت و گفت آقا بزرگ حالش خوب نیست بهتره برگردی
حالم بد شد
اخه قلبا دوسش داشتم باوجود اون کار بدیکه باهام کرده بود اما خیییلی دوسش داشتم و نمیتونستم تحمل کنم حال بدشو
وقتی برگشتم اولین کاری که کردم رفتم دیدن آقا بزرگ اما همه چی طبق انتظار من پیش نرفت و دوباره موضوع ازدواج و من و ستاره بیان شد
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت58
#سرگذشت_رویا
از همون موقع تصمیم گرفتم دیگه از ایران نرم اما با خانوادهامم زندگی نکنم
نمیتونستم این حرفا و کنایه هارو تحمل کنم
برای همین مامانم با داییم صحبت کرد و اومدم تو این خونه....
-چقدر عجیب فکر نمیکردم هنوزم خانوادههایی وجود داشته باشند که بخوان با این رسم و رسومات الکی بچههاشون رو بدبخت کنن
ولی انگار هنوز هستن از این خونواده ها
و از شانس بخت برگشته من،همون کسیکه دوسش دارم باید جزوه این دسته از مردم باشه
+دیگه شانس منم اینطوری بود دیگه
شاید اگه این همه سال همه خاندان برای آقا بزرگ سر خم نمیکردن و هر حرفی که میزد گوش نمیدادن
منم تووو این شرایط نمیافتادم
البته من مشکلی ندارم من مدتها بود که دوست داشتم تنها زندگی کنم
اما خب موقعیتش پیش نمیاومد این موضوع باعث شد به خواستهای که میخواستم برسم
-فربد میشه بگی یا ستاره چی دیده بودی که راضی نشدی باهاش ازدواج کنی خیلی دوست دارم بدونم
+ من یه دوست صمیمی داشتم به اسم دانیال اما خب هیچ وقت با هم رفت و آمد خانوادگی نداشتیم
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت59
#سرگذشت_رویا
ماجرای ستاره از اون موقع شروع شد که دانیال اومد پیشم خیلی زیادصمیمی بودیم
به من گفت با یه دختری دوست شدم نمیدونی چه کارایی داره برام میکنه
نمیتونم بگم که چقدر خوبه این دختر
اولش خیلی متوجه منظورش نشدم و فکر میکردم خب یه رابطه عاشقانه شروع کرده بود
اما هر روز که میگذشت تعریفهای دانیال باعث میشد که من کنجکاوتر بشم تا این دخترو ببینم
اما خب تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود
تا روزی رسید که دانیال با قیافه زارو حال بد اومد پیشم و گفت دوست دخترم حامله شده
تورو خدا کمکم کن فربد
نمیدونم چیکار کنم
دنیا واسم تیره و تارشده
اون موقعها منم کم سن و سالتر بودم و احساس میکردم برای رفیقم هر کاری که میتونم باید انجام بدم قرار شد
با همدیگه قرار بزاریم و این دختره رو ببریمجایی که بتونه بچهاش رو سقط کنه،
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh