📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت53
نه بابا چه خری بدبختی و ببین ازش تعریف میکنم یه حرفی میزنه تعریف نمیکنم یه حرفی میزنه من از دست تو چیکار کنم آخه ؟؟
با خنده گفتم تقصیر خودته دیگه از بس چرت و پرت میگی آدم نمیفهمه کدوم حرفت جدیه کدوم حرفت شوخیه …
یه کم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و رفتم حموم تا یه دوش بگیرم .
فردا مادرم میخواست بیاد و کلی کار داشتیم .
باید حسابی خونه رو تمیز میکردیم و دایی و زندایی و میگفتیم میومدن خونمون تا وقتی مامان میرسه دایی اینا خونمون باشن مادرم جز داییم با کسی رابطه نداشت و با اینکه رابطه خوبی با زنش نداشت ولی باز رفت و آمد داشتیم .
زنداییم آدم بدی نبود ولی هیچ وقت با مادرم رابطه خوبی نداشت .
البته میشد حدس زد چرا رابطه اش با مادرم خوب نیست .
داییم مادر من و خیلی دوست داشت و اینطوری که شنیده بودیم اوایل ازدواجش با زندایی خیلی سر مادرم دعوا داشتن …
ظاهرا زندایی به مادرم حسودی میکرده و از اینکه شوهرش به خواهرش توجه زیادی داشته ناراحت بوده و خلاصه که از اول رابطه خوبی با هم نداشتن …
ولی با همه اینا نه مادرم حاضر بود قید برادرش و بزنه نه دایی حاضر بود از خواهرش بگذره …
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت53
#سرگذشت_رویا
دقیقا آقا بزرگ سعی کرد از این ماجرا سو استفاده کنه و حرف قلبیشو بالاجبار به کرسی بنشونه
توووی یکی از مجالس بزرگ خونوادگی
یهو وسط مهمونی صداشو صاف کردوگفت:
فربد و ستاره، نوه های بزرگ من هستن
با به دنیا اومدن این دو نفر چشم و چراغ خاندان ما روشن شد …
این دو نوه نور چشمانم هستن
ودلم میخواد عمارتم رو به نامشون کنم
امروز تصمیم گرفتم که خواسته ام رو درمیون بزارم
من صلاح دیدم که فربد و ستاره باهم ازدواج کنن و هدیه این ازدواج عمارتی که همتون ارزشون رو دارید میشه …
باورم نمیشد همچین حرفی و دارم میشنوم
ناخودآگاه پوزخند صدا داری زدم که همه سر ها چرخید سمت من و آقا بزرگ با غرور و تکبری که داشت گفت:
-فربد من حرفی زدم که باعث تمسخر تو شده ؟
+اختیار دارید آقا بزرگ اما به نظرتون پیشنهادتون یکم عجیب نبود ؟
شما چرا اول با ما درميون نزاشتین؟!؟
به خاطر عمارت چرا باید با ستاره ازدواج کنم ؟
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh