eitaa logo
داستان های آموزنده
59.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🩷 💜💜 نرگس با خنده : کسی نگفته خودمون میدونیم … اون روز تا آخر شب دایی اینا خونه ما بودن و برعکس همیشه مادرم و زنداییم خیلی با هم خوب بودن و هیچ حرفی بینشون زده نشد که باعث اخم و تخم دایی بشه . شب موقع خواب بود و من و نرگس تو اتاق خوابیده بودیم که به نرگس گفتم ولی چقد عجیب بودا . نرگس چرخید سمتم و گفت چی عجیب بود ؟؟ _اینکه مامان و زندایی هیچ بحثی بینشون پیش نیومد . وا میخواستی بحثی هم پیش بیاد قربونت برم همیشه زنداییه که بحث میکنه و شروع میکنه تیکه انداختن دیگه که با سوغاتی که مامان براش آورده بود دهنش و بست و روش نشد این دفعه حرفی بزنه . _مگه مامان سوغات براش چی آورده بود ؟؟ ـمگه ندیدی ؟؟ _نه فقط یه سینی و قندون دیدم مگه همونجا نبود ؟؟ ـ نه باباااااا براش ساعت آورده اونم چه ساعتی قشنگ معلومه کلی پولشه نقره بود . با شنیدن این حرف چشمهام چهار تا شد و با تعجب گفتم نقره بود ؟؟ -بلهههه _خیلی پولش میشه از کجا آورده مامان که برای زندایی همچین سوغاتی آورده . -والا برای من و تو از این چیزا نیاورده اون وقت برای اون زن داداش نچسبش ساعت نقره آورده . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ +فربد امکان نداره به خاطر عمارت با کسی ازدواج کنم که حسی بهش ندارم من باید کسیو که میخوام قلبم واسش بتپه🫀 بابا که دید ماجرا داره بالا میگیره داشت از شدت عصبانیت میترسیدم و خیلی سریع از دور اشاره ای بهم کرد ازم خواست که سکوت کنم اما خب این ماجرا چیزی نبود که من بخوام از خودم بگذرم و بهش تن بدم خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم اما.... من هیچ وقت علاقه ای به ازدواج ندارم به خصوص که اون آدم ستاره باشه آقا بزرگ که دستاش از عصبانیت شروع به لرزش کرده بود نگاهی به بابام انداخت و گفت: -فرهاد پسرت رو تربیت نکردی ؟ تو چی فروغ؟ فکر نمیکنی عروس خاندان ما باید بچه هایی با تربیت تر تحویل میداد؟ واقعا باعثه خجالته چنین بچه ی بی ادب و گستاخی متاسفم داداش و زندادش کاش بجای هزینه واسه تحصیلش واسه ادب و حرف گوش کردن اونم به بزرگتر واسش سرمایه گذاری میکردین همه خوب میدونستن مامانم نقطه ضعفه منه و برای همین هیچکس به خودش اجازه نمیداد کوچیک ترین حرفی بهش بزنه البته به غیر از آقا بزرگ همین که راجع به مامانم اونطوری گفت نفهمیدم چیشد مغزم داغ کرد و بدون اینکه حتی از کسی خداحافظی کنم از خونشون اومدم بیرون . ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh