#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت741
#نویسنده_سیین_باقری
نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه
با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده
سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم
رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون
بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم
لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم
امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده
تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست
رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم
_سلام چرا اینجا نشستی؟
نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم
پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن
محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج میداد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه
یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه میگذاشت و سعی میکرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه
چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم
_سلام کلاسم برگزار نشده
کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت
_مگه نمیدونستی کلاس نداری؟
نفسمو با صدا آزاد کردم
_حواسم نبود
خم شد و با احتیاط نشست کنارم
_دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟
_درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم
نگاهم کرد و دوباره گفت
_دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟
برگشتم نگاهش کردم
_دلخورم که دلخور بنظر میرسم
لبخندی زد و گفت
_درست میشه بخدا توکل کن
آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞