•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت350
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خواستم در رو ببندم علی آقا رو دیدم که با آقا مهدی گرم صحبت بودن.
نگاهش به من افتاد، با دیدنش دوباره حس دوگانگی بهم دست داد. بدون اینکه حرفی بزنم در رو بستم و کنار استاد نشستم.
- ببخشید استاد صبح حالم خیلی بد بود تنهاتون گذاشتم، واقعا نگران خانم جون بودم
استاد لبخندی زد و همونطور که به خانم جون نگاه می کرد گفت
- این چه حرفیه دخترم، خانم جون برای همه ما عزیزه، حق داشتی زود برگردی. من و اقا مهدی هم زیارت کردیم و زود برگشتیم، اخه اقا مهدی که دید تونگرانی دلش طاقت نیاورد و نتونست زیاد بمونه
نمیدونم چیکار کنم فقط سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم.
ازاینکه نمیتونم رک به اقا مهدی بگم جوابم منفیه کلافه میشم.
نباید بذارم پسر مردم این همه امیدوار بشه. خانم جون دنباله ی حرف استاد رو گرفت و گفت
- خداخیرش بده زهرا رو، خیلی وقتا که توخونه تنها میشم زهرا میاد بهم سرمیزنه. ان شاالله زود سرو سامون بگیره و دعای خیر من پشت سرش باشه.
روسری خانم جون رو که نامرتب شده بود مرتبش کردم و گفتم
- وظیفمه خانم جون، اون قدر دوستتون دارم که میخوام بیست و چهار ساعته پیشتون باشم.
نگاهی به استاد کردم
- راستش استاد، خانم جون مثل یه معلم دلسوز تو هر زمینه ای راهنماییم میکنه، هر جا به مشکل میخورم از راهنماییهاش استفاده میکنم. خلاصه اگه تواین روزا خانم جون کمکم نمی کردن نمیتونستم راحت با اتفاقاتی که پیش اومده کنار بیام
استاد که با دقت به حرف هام گوش می کرد گفت
- مبدونم عزیزم، تو این مدت با شناختی که از خانم جون پیدا کردم من رو یاد مادر خدابیامرزم میندازن، مادرم همیشه هوام رو داشتن و هر جا که نیاز به کمک داشتم تجربیاتشون رو در اختیارم میذاشتن
یاد حمید افتادم، خبر نداره استاد و خانواده ش اینجا هستن، احتمالش هست خانواده ی استاد معذب بشن، چادرم رو سر کردم و گفتم
- ببخشین استاد من الان برمی گردم
از اتاق خارج شدم، خدا رو شکر خبری از علی اقا نیست. به سمت آشپزخونه که حموم اونجا بود رفتم و با دیدن حمید که با حوله موهاش رو خشک میکرد، نزدیکتر رفتم
- سلام داداش، خواستم بگم استاد و دختراش تو اتاق ماهستن، گفتم بهت خبر بدم که اطلاع داشته باشی
حمید حوله رو روی شونه ش انداخت و گفت
- پس فعلا تو پذیرایی میشینم که معذب نباشن
لبخندی پر از محبت تحویلش دادم و قبل از اینکه برم پرسید
- زهرا، چیزی شده؟
ته دلم خالی شد، لب پایینم رو با دندونام فشار دادم نکنه علی اقا چیزی بهش گفته
برگشتم سمتش و گفتم
- مگه قراره چیزی بشه؟
مقابلم ایستاد. تقریبا یه سر و گردن از من بلندتره و چونه م رو بالا اورد و پرسید
- از وقتی برگشتی تو خودتی! فکر نکن متوجه نشدم. قضیه چیه؟
به خاطر اینکه متوجه حال درونیم نشه جواب دادم
- چیزی نیست، به خاطر خانم جونه.
طوری که انگار حرفم رو باور نکرده گفت
- مطمئنی؟
- اره، نگران نباش.
برگشتم برم که گفت
- با مهدی حرف زدی؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، حتما علی اقا بهش گفته!
- تو از کجا فهمیدی؟
نزدیکم شد و گفت
- سحر بهم گفت، هرچند مامان خودش باهام حرف زده بود و تا حدودی میدونستم. زندگی رو سخت نگیر زهرا، الان بهترین موقعیته فکرات رو بکنی. هر دوتاشون پسرای خوبین، به ندای دلت گوش بده. ولی اینو بدون احساسی نباید تصمیم بگیری، عاقلانه فکر کن.
توچشم هاش نگاه کردم و گفتم
- مامان چی بهت گفته؟
- گفت که حواسم به تو باشه و هرجا که نیاز بود کمکت کنم.
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞