فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_62 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _همه چیو در مورد خودم گفتم و قضیه عکسم تو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی خواستند سوار شوند مریم متوجه شد دوباره گیر افتاده. آقای علیپور به خاطر بد شدن حالش نمی‌توانست عقب ماشین بنشیند و زود جلو سوار شد. حالا او مجبور بود کنار امید بنشیند. هیچ حرفی رد و بدل نشد؛ مگر چند جمله‌ای که آقای علیپور در مورد چگونگی کار مشورت کرده بود. وقتی به قزوین رسیدند، مریم سریع وضعیت سازمانی و روند تولید کارخانه را بررسی کرد. آقای علیپور ساختمان‌ها و انبارها را چک کرد. امید هم از کارگرها پرس و جو کرد و کار را تمام کردند. هنگام ناهار کلیاتی از کارهای انجام شده را به هم گفتند و به نتیجه رسیدند که تحقیقات کافی‌ست. امید به این فکر می‌کرد که چقدر خوب است مریم موقع کار مسائل شخصی را کنار می‌گذارد. موقع برگشت، نزدیک تهران، راننده ناگهان متوجه کامیونی شد که گویی خواب رفته و به طرف آن‌ها تغییر مسیر می‌داد. سریع خود را به شانه خاکی منحرف کرد. جاده شانه مناسبی نداشت و ماشین واژگون شد. وقتی ایستاد، راننده و مریم نتوانستند خارج شوند. آقای علیپور راننده را بیرون کشید. امید از مریم می‌خواست که از پنجره خارج شود ولی پای او بین صندلی‌ها گیر کرده بود. به راحتی نمی‌توانست بیرون برود. هر لحظه امکان داشت ماشین منفجر شود. تلاش مریم فایده‌ای نداشت. همین که دست امید به چادر او رسید، تمام قوایش را جمع کرد و با کشیدن چادرش او را بیرون کشید. همه از ماشین فاصله گرفتند. در همین لحظه پلیس هم رسید و اورژانس خبر کرد. با آمدن اورژانس فهمیدند راننده از ناحیه پا و مریم دستش مشکل دارند و باید به بیمارستان بروند. امید با آن‌ها به بیمارستان رفت. آقای علیپور را به تهران برگرداند. به پدرش زنگ زد و ماجرا را توضیح داد. مریم که بعد مدتی تازه بدنش سرد شده بود، دردها را احساس کرد. دستش خیلی درد داشت. بعد از عکس گرفتن، قرار شد دستش را گچ بگیرند. در حین این کار رییس به آنجا رسید. مریم که از درد گریه می‌کرد، متوجه او و امید نشد. کار تمام شد. امید و پدرش به مریم نزدیک شدند. سعی کرد خودش را جمع و جور کند. اشکش را پاک کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739