#رمان_قلب_ماه
#پارت_113
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر میکردی؟ میخوام بدونم.
_چرا میپرسی؟ مگه مهمه؟
_الان مهم نیست ولی میخوام بدونم.
لبخند تلخ مریم به چشم امید آمد.
_اون شب از خدا خواستم کمکم کنه تا منی که یه عمر پاک زندگی کردم، عفتمو از دست ندم. راستش بعد اون دیگه ازت میترسیدم. قبلشم که اون عکسا رو ازت دیده بودم، ازت متنفر بودم.
قطره اشک امید روی دست مریم افتاد.
_تو لطف بزرگی بهم کردی که منو با همه این چیزا قبول کردی. کاش بتونم کاری واسه این همه خوبیات بکنم. کاش لایق محبتت باشم.
مریم نگاهی به امید کرد. با یک دست صورت او را بالا گرفت و با دست دیگرش اشک امید را پاک کرد.
_عزیز دلم، مهم اینه که الان تو عزیز دردونه خدایی. یه پسر پاک که همه زندگیمه. مهم اینه که خواستی و تونستی. حالا تو بهترین مرد دنیایی واسم. عزیز دلم. من حالا دوست دارم امید. همه نفسمی.
لب امید به لبخند کش آمد.
_بسه دختر. کشتی منو از خجالت. حالا یه چیز دیگه بپرسم؟
-داری تخلیه اطلاعاتم میکنیا.
-از کجا مطمئن شدی دیگه سراغ اون کارا نمیرم. تو آدمی نیستی که با یه ادعا اعتماد کنی و زندگیتو به خطر بندازی.
-اول بگم که من بهت اعتماد کردم ولی لازم بود قبلش یه چیزاییو به چشمم ببینم، حالا که میخوای بدونی، پس ببین.
گوشیاش را باز کرد. چند فیلم را به او نشان داد. چشمان امید آنقدر گرد شد که گویی از حدقه بیرون میزند. فیلمها از امید بود. جاهایی که فکرش را نمیکرد. شرایط گناه داشت و دوری کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739