🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_6
نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند.
_پیمان، یه لحظه وایستا.
صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بیبی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانوادهاش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت.
_حالت خوبه؟
با تکان دادن سرش جواب مثبت داد.
_میدونی خیلی شبیه مادرتی؟
بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساستر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. میخواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بیمادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت.
با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا میزد. به خاطر پارسهای پشت سر هم گوشهایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن میشد آسیبی نمیبیند. دستهای پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی میکرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد.
_بابا من ... میترسم.
پیمان بوسهای روی سرش نشاند.
_دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم میتونی واسم زبونبازی کنی؟
لبخندی روی لبش نشست. بیبی هم از به حرف آمدن دختر ذوقزده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞