فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_5 پدر بارها از او خواسته بود تا به خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند. _پیمان، یه لحظه وایستا. صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بی‌بی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانواده‌اش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت. _حالت خوبه؟ با تکان دادن سرش جواب مثبت داد. _می‌دونی خیلی شبیه مادرتی؟ بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساس‌تر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. می‌خواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بی‌مادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت. با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا می‌زد. به خاطر پارس‌های پشت سر هم گوش‌هایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن می‌شد آسیبی نمی‌بیند. دست‌های پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی می‌کرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد. _بابا من ... می‌ترسم. پیمان بوسه‌ای روی سرش نشاند. _دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم می‌تونی واسم زبون‌بازی کنی؟ لبخندی روی لبش نشست. بی‌بی‌ هم از به حرف آمدن دختر ذوق‌زده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞