🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان کامل شده:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
پارت اول رمان کامل شده:
#جذابیت_پنهان
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#فراتر_از_حس
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
منتظر نظراتتون هستم:
@zeinta_rah5960
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
یه عزیزی میگفت: حیا قشنگه اما به زن که میرسه قشنگترم میشه.
میخوام بگم عزیز، زن در کل با حیاش قشنگه. چشمای ول و بدن پیدا و صدای انداخته پس کله، اصلا به زن نمیاد که نمیاد.
قشنگ باش بانو.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_4
در خانه سرایداری ته باغ که سالهای سال علاوه بر محل زندگی مخفیگاهش شده بود، سرش را به درس مشغول کرد. در این بین یادآوری اینکه نمیتواند حرف بزند آزارش میداد.
با خودش کلنجار میرفت که کاش مثل همه این سالها به حرف پدر گوش میکرد و از خانه خارج نمیشد. در طول هفده سال عمرش فقط گاهی در کودکی اجازه داشت از خانه بیرون برود. غیر از مدرسه رفتن، تنها تفریحش وقتهایی بود که پدر او را به گردش میبرد. در آن خانهی پر از درخت و وسیع حق بیرون آمدن و گشتن نداشت.
چند روز قبل، از سر عادت و با اطمینان از اینکه اهل عمارت به مسافرت رفتهاند، به باغ رفته بود. بین درختها میدوید. بیتوجه به اطراف شیطنت میکرد و شعر میخواند. همین که پای آبنمای حیاط جلویی رسید، چشمش به دو پسر صاحب عمارت افتاد. شاهین و شایان مدت طولانی بود که برای تحصیل به شیراز رفته و مدت کمی بود که برگشته بودند.
دیگر نتوانست حرکتی کند. نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد. آخرین باری که او را دیده بودند دخترکی هفت ساله بود. پیمان میگفت این زیبایی خیره کننده و بینظیرت نباید دیده شود تا دردسری برایت نشود. بعد از چند لحظه فقط به ذهنش رسید که باید برگردد. به طرف خانه ته باغ دوید. دو پسر بعد از رفتنش بیحرکت و گیج به یکدیگر نگاه کردند. البته حدس زدن اینکه کسی که رفت همان دخترک هفت سالهی ده سال پیش است سخت نبود اما زیبایی بیاندازه او باعث تعجبشان شد.
با صدای در پریچهر به خودش آمد. بیبی مثل همیشه ظرف غذا به بغل برگشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_4 در خانه سرایداری ته باغ که سالها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_5
پدر بارها از او خواسته بود تا به خاطر پا دردش برای عمارت آشپزی نکند اما او قبول نمیکرد. هر بار قولی که به مادر مرحوم شاهرخ خان داده بود را یادآوری میکرد تا به کارش ادامه دهد؛ البته اهل عمارت مراعاتش را میکردند و بیبی بیشتر نظارت و مدیریت آشپزخانه را به عهده داشت.
_عزیزکم، پاشو سفره رو بنداز. باباتم داره میاد.
از جا بلند شد و تا رسیدن پدر سفره را آماده کرد. پیمان از آن شب، تمام تلاشش را میکرد تا زبان دخترش باز شود. دختری شیرین زبان داشته و سر نامردی یک نامرد، بیزبان دیدنش سخت بود. مشتی از سبزیهای خودکاشته را در دهانش گذاشت.
_پریچهر، میای غروب بریم بیرون؟
پریچهر لب پایینش را به نشان ندانستن بیرون فرستاد. بیبی سریع به حرف آمد.
_آره مادر. خوبه یه هوایی عوض کنین.
پریچهر با اشاره فهماند که او هم باید بیاید. با دیدن ایما و اشاره نوه عزیز کردهاش بغضی در گلوی بیبی نشست. نوهای که بیش از حد شبیه مادرش بود. همه دغدغههایش از نو شروع شده بود. دختر خودش را بیپدر بزرگ کرده بود و به سختی از آن گوهر زیبا محافظت میکرد. حالا دختر آن دختر بدون مادر و با همان سختی بزرگ شده بود.
_باشه مادر جان. زودتر ترتیب شامو میدم. باهاتون میام.
در هفتهای که زبانش بند آمده بود، پدر سعی میکرد بیشتر برایش وقت بگذارد. وقتی برگشتند، همین که در را باز کردند، شاهرخ خان با همسر و پسرهایش جلوی چشمش ظاهر شدند. پریچهر با دیدن شاهین لرزید و به بازوی پدر چنگ زد. پدر دست دور شانهاش انداخت. با اخم و سلامی سرسری از کنارشان گذشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینایی که در ساماندهی فضای مجازی کمکاری کردند و سنگاندازی کردند، قاتلند و قطعاً عذاب خواهند شد...
🎙 استاد رحیم پور ازغدی
#⃣ #صیانت_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ امام زمان عج
با نوای کربلایی محمدرضا مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔎واکنشهای ششگانه به حادثه ترور و شهادت طلاب در حرم رضوی
🔸بعد از اتفاق ناگواری که در رابطه با شهادت و جراحت سه تن از طلاب معزز در صحن حرم مطهر رضوی رخ داد، چرخی در #شبکههای_اجتماعی و پیج های موافق و معاند انقلاب زده و به مجموعه ای از رویکردهای متفاوت در تحلیل حادثه دست یافتم که هر کدام البته بخشی از واقعه را بازنمایی و تبیین مینمود.
1⃣رویکرد روانشناختی: این نوع نگاه با محور قراردادن #امنیت_روانی_خانوادههای_طلاب و نزدیکانشان، توصیه به عدم انعکاس تصاویر قتل و خونریزی و خشونت حادثه می کردند و بهداشت روانی در فضای مجازی را مدنظر قرار داده بودند.
2⃣رویکرد رسانه ای: اهالی این نگاه نیز همچون رویکرد قبلی، پرهیز از بازنشر تصاویر و فیلمهای خبر و البته مراقبت از منابع خبر و فیکنیوزها را مدنظر داشتند و از طرفی، #تحریکات_رسانهای ناشی از تحلیلهای هیجانی بدون فکت و دلیل را به نقد میکشیدند.
3⃣رویکرد جامعه شناختی: این نوع نگاه نیز چون فاقد فکت و دادههای جدی بود، صرفا گمانه هایی همچون تسویه حساب و نفرت یا حداقل فاصله گرفتن مردم از #روحانیت و #شکاف اجتماعی و فقر و اقتصاد را مطرح میکردند که ضعف تحلیلی این رویکردها در تبیین این واقع خاص با توجه با اخبار پسینی درباره هویت ضارب و مدل برخورد حمایتی مردم سر صحنه، مشهود بود.
4⃣رویکرد سیاسی: اختلاف افکنی میان شیعه و سنی نقطه بارز این نوع دیدگاه بود که سرویس های جاسوسی انگلیس را بازیگر اصلی این ماجرا تلقی میکردند. اینکه چند روز گذشته دو تن از طلاب گنبد کاووسی با ضرب گلوله فوت شدند و حال سه تن از طلاب شیعی مورد تعرض واقع میشوند، نشان از یک پشت صحنه سیاسی با چاشنی #اختلاف_مذهبی داشت.
5⃣رویکرد ژئوپلیتیک؛ با توجه به تحرکات جدید ناتو در فضای بینالملل و قضایای اکراین، اختلاف ایرانی و افغانی و تسویه حساب آمریکایی ها با کشورمان از کانال برجسته کردن #هویت_افغانی_ضارب، نقطه ثقل این نوع رویکردها بود. اینکه آمریکایی ها پس از خروج شکستگونه از افغانستان، مترصد ایجاد تنش میان افغانستان و ایران بودند و هستند، دال مرکزی این تحلیل های ژئوپلیتیک بود که در عصرجدید، تولید #تنشهای_مرزی و سرزمینی برای تمرکززدایی از دولتها بسیار حائز اهمیت است.
6⃣رویکردهای ایدئولوژیک؛ این نوع از برداشت ها نیز به جنبه #وهابی و تکفیری بودن ضارب توجه ویژه داشتند و تسویه حساب این جریانات با مبلغان و کنشگران حوزه فرق و ادیان را مطمح نظر قرار دادند. اینکه شهید معزز حجت الاسلام اصلانی از فعالان این حوزه بود نیز در این رویکرد مورد توجه قرار گرفت. کنسولگری سعودی، متهم ردیف اول ماجرا در این رویکرد محسوب میشد.
⏯کلیدواژه های #امنیت، #روحانیت، شیعه و سنی، افغانستان، اقتصاد و فقر، حوادث ورزشگاه مشهد و اسامی برخی علما مثل حاجآقای علم الهدی در واکنشهای مجازی مردم و رسانه ها، پررنگ و متمایز مینمود.
✍علیرضامحمدلو
🆔@sedayehowzeh
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
یه عزیزی میگفت: کسی که عاشق بشه ولی جار و جنجال نکنه و حریم بشناسه، اگه توی این حال بمیره جاش وسط بهشته.
به جان خودم تضمینیه. ضمانتش از بالا امضاء شده.
یاد بگیر عاشق که شدی به اسم اینکه عشق حرف سرش نمیشه کوس رسوایی به آبروی معشوقت نزنی.
عاشق باش ولی یه عاشق واقعی که معشوقش از خودش مهمتر و باارزشتره.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_5 پدر بارها از او خواسته بود تا به خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_6
نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند.
_پیمان، یه لحظه وایستا.
صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بیبی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانوادهاش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت.
_حالت خوبه؟
با تکان دادن سرش جواب مثبت داد.
_میدونی خیلی شبیه مادرتی؟
بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساستر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. میخواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بیمادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت.
با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا میزد. به خاطر پارسهای پشت سر هم گوشهایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن میشد آسیبی نمیبیند. دستهای پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی میکرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد.
_بابا من ... میترسم.
پیمان بوسهای روی سرش نشاند.
_دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم میتونی واسم زبونبازی کنی؟
لبخندی روی لبش نشست. بیبی هم از به حرف آمدن دختر ذوقزده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_6 نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_7
طبق عادت تمام آن یازده سال مدرسه رفتنش، منتظر آماده شدن پدر بود. همیشه آهسته کار میکرد و این پریچهر تند و تیز را حرص میداد. کفشهایش را به پا کرد و جلوی در ایستاد.
_بابا؟ دیرم شد. باز که داری تیپ میزنی. حالا خوبه کسیو زیر سر نداری. یه عمره بیسر و همسر موندی واسه کی خوشتیپ میکنی؟
پدر لبخند زنان به طرف در رفت. از کنار دخترش که رد شد، لپش را کشید و مشغول پوشیدن کفش شد. همیشه لباسهایش مرتب بود حتی در حال باغبانیهم نظم چشمگیری داشت. ایستاد و چشمهای مشکیاش که با موهای مشکی ترکیب جالبی ساخته بود خودنمایی کرد.
_فضولی موقوف بچه. تو رو سر و سامون بدم بسمه. سر و همسرم که خدا رحمتش کنه. آدم همیشه باید مرتب و تمیز باشه. نه مثل تو.
گوشه کج شده مقنعه پریچهر را صاف کرد و با سر به آن اشاره کرد. پریچهر خندید و راه افتاد.
_سخت نگیر بابایی. حالا کی حواسش به گوشه مقنعهی منه؟
_صبر کن با هم بریم.
با هم همقدم شدند و به طرف در رفتند. ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد.
_پریچهر، اینهمه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمیدونم چه تقدیریه که باهاشون روبهرو شدی و تو رو دیدن.
پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم کشید.
_اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا میدونستم یهو برمیگردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چیکار میکردم؟
باهم به طرف سر خیابان راه افتادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞