🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_96
فاطمه پرید بین حرفش.
_پدر جان نگران نباشید. بابا هر کسی رو تایید نمیکنه و در ضمن پریچهر صد تا آدم خلافکار رو از حریفه اینا که جوجه پلیسن.
پریچهر چشم غرهای رفت.
_تو حرف نزنی، کسی ناراحت میشه؟
_بیا و خوبی کن. آقای کوثری هر چی بگین کم گفتین. ادامه بدین.
پریچهر از جا بلند شد و دست فاطمه را کشید.
_پاشو بریم که حالت خرابه. هذیون میگی.
بعد رو به پدر کرد.
_منو پدری بزرگ کرده که از بچگی حیا رو بهش یاد داده که خود حیا ازم محافظت کنه این اولیش. دومیش اینه که اون پلیسا تایید شده بودن. سوم اینکه بابام بهم از خود گذشتگی رو یاد داده. یاد گرفتم جلوی بدی و خلاف نباید سر خم کرد. باید ایستاد. پس جناب پیمان کوثری چرا نگران میشی؟ چرا مخالفت میکنی؟ مگه من خلاف تربیتم کاری کردم؟
پیمان فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پریچهر جلو رفت و صورتش را بوسید.
_قربون اون دل گنجشکیت برم که همش نگرانمه. مثل همیشه منو بسپار به امان خدا. امان خدا امنترین جائه مگه همینو نگفتی؟
خداحافظی کرد و به طرف در رفتند. همین که در بسته شد، فاطمه شروع کرد.
_واقعاً باید بیام پیشت دوره قانع کردن مخاطب.
_برو بابا. بنده خدا رو تو فشار گذاشتمش. دلم نمیاد.
نزدیک ماشین ناگهان مشتی به بازویش زد.
_راستی، میبینم که تا ساعت دو و نیم شب با پسرا میری دور دور. چشم بابام روشن. خبر میکردی منم بیام.
چشمکی زد و سوار ماشین فاطمه شدند.
_نمیری با اون دست سنگینت دستمو چلاق کردی. خوبه حالا اینا رو بابای جنابعالی گذاشته تو کاسه من. اون شبم کارمون یه دفعهای طول کشید.
_به بابا باید بگم از اینا چرا توی کاسه من نمیذاره؟میگم؛ واقعا نترسیدی؟ تو که به هیچ کس اعتماد نداشتی چطور با اونا تنها موندی؟
_ول کن تو هم. مثل بابا شروع نکنا. چارهای نبود. تازه ما توی ماشین بودیم. توی خیابون.
_اوه چه هیجانی و اکشن. واقعاً جام خالی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞