فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_156 _رضا؟ _جانم. _بهت اعتماد کردم،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دستش را مالشی داد و از جا بلند شد. _حق توام این بود که میذاشتم همون جوری بمونی. معلوم نیست چی کار می‌کردن که با صدای من زهره ترک شده. بچه پررو گازم می‌گیره. رفت و رضا همچنان به کارشان می‌خندید. _شما دو تا واقعاً عجیبین. نه دعواتون معلومه نه دلسوزیتون. خودشو کشت تا حالت خوب بشه. حالا چرا داشت تلافی می‌کرد؟ _عصری درو قفل کرده بودم و نذاشتم منو ببینه لجش گرفته بود. پریچهر به طرف مستر رفت تا آرایشش را پاک کند. _چرا اینقدر ترسیدی؟ اون دفعه توی اداره که شب می‌اومدیمم می‌لرزیدی. _برم صورتمو بشورم. حالا بهت میگم چرا این طوریم. فکرشو نمی‌کردم حالم بد بشه. صورتش را که شست و برگشت، رضا با لبخند نگاهش کرد. _موندم چرا گفتی آرایشگر بیاد تو هنر دست خدایی با این همه قشنگی. آرایشگر چه کار می‌خواد بکنه که رو دست خدا بلند بشه. پریچهر روسری‌اش را لبنانی بست. چادرش را انداخت. کمی استرس داشت که بعد از مدت‌ها جلوی چند مرد غیر از محرم‌ها و استاد بدون روبنده می‌رود. آماده که شد، رضا دستش را گرفت و با او هم‌قدم شد. تا پایین پله‌ها برایش نجوا می‌کرد و دل پریچهر را با حرف‌هایش می‌برد. به سالن که رسیدند، اولین نفر، مادر رضا بود که متوجه‌شان شد. ایستاد و ماشاءالله گویان دعاهایی خواند و ذوق زده قربان صدقه هر دو رفت. بقیه هم با تعجب و حیرت ایستادند و برایشان دست زدند. همین که چشم حسین به پریچهر افتاد، سریع سرش را به پایین انداخت و دیگر نگاه نکرد. این کارش برای پریچهر قابل تقدیر بود و چشم پاکیش را مشخص کرد. اوضاع که عادی شد، کنار هم در جایگاه نشستند تا عکس‌های نگرفته را بگیرند و رسومات سفره عقد را انجام دهند. رودابه خانم دورشان پی‌پلکید و از عروسش تعریف می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞