eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤💎❤💎❤💎❤💎❤💎❤ بانو، پانزده قرن پیش در این دنیا که هنوز هم دختران را یا به اجبار شوهر می‌دهند و یا به حیله از ازدواج دور می‌کنند، پدرتان از عشقتان پرسید. پرسید این خواستگار ویژه محبوب و دوست داشتی را می‌پذیرید یا نه. بماند که مگر می‌شد مولا را نخواست. بماند که مقایسه‌ ایشان با آن خواستگارهای قبلی هم خنده‌دار بود. بماند که مردتر از مولا در عالم و در شان شما نبوده و نیست اما یا علی گفتید و عشق آغاز شد. عاشقانه‌هایتان را می‌خوانیم و مطمئن می‌شویم شما الگوی عشقید. زوج عاشق و معشوق قرن یک، یک سر به قرن ما بزنید تا اسطوره‌های عشق رنگ ببازند و با دیدنتان ولنتاین تغییر تاریخ دهد. ما عشق ندیده‌های تازه به دوران رسیده، امروز را، روز رسیدن شما به هم را، روز ظهور عشق اعلام می‌کنیم. شاید به الگوی محبتتان پیوندهای ازدواجمان مستحکم شود. علیه السلام سلام الله ❤💎❤💎❤💎❤💎❤💎❤ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
matlae-eshgh.pdf
حجم: 14.74M
✅فایل کتاب مطلع عشق "مجموعه‌ای از پندها و نصایح مقام معظّم رهبری به زوج‌های جوانی که توفیق یافته‌اند پیوند زناشویی خود را با آهنگ کلام ایشان هماهنگ کنند." ▫️یکم ذی الحجه سالروز ازدواج امیر المؤمنین سلام الله علیه با حضرت زهرا سلام الله علیها 📬این کتاب را حداقل برای ده نفر ارسال کنیم
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🌿 بهانه‌ی عشق تو میراث جاودانه‌ی عشق ز دیده نهان امیر جهان به دور تو گردم امام زمان (عج) 🌼🌿 🌼🌿 @mangenechi
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_154 _خانم پریچهر کرثری فرزند پیمان،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان که برگشت، جمع باقی مانده را به شام دعوت و اصرار کرد. عمو پیام، استاد، برادر و خواهرهای رضا و خاله‌هایش با خانواده‌هایشان مانده بودند. پریچهر بعد از بدرقه مهمان‌ها در اتاق بی‌بی چهره‌اش را به رویا نشان داد و وقتی به سالن برگشت. رو به‌روی رضا ایستاد. _من میرم بالا. ده دیقه دیگه بیا. خب؟ _اوه اوه. لحظه حساس پرده برداری رسید. پریچهر به اتاقش رفت. چادر و روبنده را بردداشت. موهایش که زیر چادر نامرتب شده بود را مرتب کرد. روپوش حریر لباسش را برداشت تا پیراهن مجلسی ماکسی و آسمانیش بیشتر جلوه کند. نگاهی در آینه انداخت. تغییر زیادی کرده بود. تقه‌ای به در زده شد. "بفرمایید"ی گفت. رضا در را باز کرد. با دیدن پریچهر، در لحظه اول شوکه شد و در را بست. پریچهر که متوجه شوک او شد، در را باز کرد و با دست اشاره کرد. _بفرمایید داخل جناب سرگرد علوی، یکی ببینه نمیگه چرا داماد فرار کرده؟ رضا آب دهانش را به سختی فرو برد. داخل شد و پریچهر در را بست و با عشوه و ناز روبه‌رویش ایستاد. _نمی‌خوای چیزی بگی؟ مگه منتظر این پرده برداری نبودی؟ رضا چند باری پلک زد‌. دستی به صورتش کشید. _خدای من! تو... تو واقعا همچین قرص قمری زیر اون روبنده مخفی کرده بودی؟ دست‌هایش را به دو طرف صورت پریچهر گرفت. _خدایا! هزار باز شکرت. دختر تو بی‌نظیری. ممنون که روبنده میذاری تا کسی این همه زیبایی‌تو نبینه. ممنون که منو برای دیدن این‌همه زیبایی انتخاب کردی. ممنون که نذاشتی قبل عقد ببینمت. آخه اون موقع فکر می‌کردن، نه اصلاً خودم فکر می‌کردم، عاشق این خلقت بی‌نظیر خدا شدم. دست پریچهر روی دست رضا قرار گرفت. _رضا؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_155 پیمان که برگشت، جمع باقی مانده را
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _رضا؟ _جانم. _بهت اعتماد کردم، بهت تکیه کردم، برات همه وجودمو میذارم اما قول بده پشتمو خالی نکنی. رضا شانه‌های پریچهر را گرفت. _به خداوندی خدا، به ذره ذره وجودم قسم، تمام جونمو واست میذارم. پریچهر یک لحظه برگشت. _داشت یادم می‌رفت. بیا یه سری عکس بگیریم. آخه می‌خوام آرایشو پاک کنم و برم پایین. رضا کنارش ایستاد و ژست سلفی گرفتند. _قبلش که روبنده داشتی حالام که می‌خوای پاک کنی؛ پس واسه چی خودتو از صبح اسیر کردی؟ پریچهر لبخند زد و اولین عکس را گرفت؛ بعد رو به رضا کرد. _واسه این‌که آقامون یه پریچهر خوشگل ببینه و پشیمون نشه دیگه. _من آخه چطور پشیمون بشم؟ چند عکس دیگر هم گرفتند. رضا رو‌به روی پریچهر ایستاد و دست باز کرد. _دیگه ول کن عکس گرفتنو. بسه بذار دلم آروم بشه با احساس کردنت. پریچهر را در آغوش گرفت. پریچهر با آن آغوش، خاطره تلخش مرور شد. لرزشش شروع شد. همزمان با آن، صدای محکم در زدن آمدن. که لرزش او را شدید کرد. _پریچهر، بدو بیا ملت منتظرن عروسو ببینن. همش که نباید داماد تو رو ببینه. فحشم نده که این تلافی کار عصرته. رضا با دیدن لرزش پریچهر دستپاچه شد. او را روی تخت نشاند. نمی‌دانست چه باید بکند. پشت سر هم صدایش می‌زد. در را باز کرد و داریوش را که هنوز پایین نرفته بود، خبر کرد. داریوش با دیدن او به طرفش دوید. کنارش نشست. دستش را گرفت و صدایش زد. _پریچهر، عزیزم، نگام کن. منم داریوش. خواهری منم. ببین منو. از رضا خواست تا بطری آب روی بغل تختی را به او بدهد. دستش را با آن خیس کرد و کمی به صورت پریچهر پاشید. به خودش آمد. نگاهی به دو چهره نگران اطرافش کرد. _پاشو برو یه آبی به صورتت بزن. کشتی مارو از نگرانی. بعد از حرف داریوش، رضا که جلوی پایش نشسته بود، دست پریچهر را گرفت. _حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟ پریچهر به زحمت لبخندی زد و بعد رو به داریوش کرد. قبل از آن‌که او هدفش را بفهمد، گازی از بازویش گرفت. آخ داریوش که به هوا رفت، رضا خندید. _این حق تو که منو نترسونی. این طوری تلافی می‌کنن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌸مهریه ماندگار 🔸رهبرانقلاب: 🔺ایشان دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)بود، رئیس جامعه اسلامی. حاکم مطلق. او هم که سردار درجه‌ی یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند؟ چه جور مِهریه‌ی کم، چه جور جهیزیّه‌ی کم. همه چیز با نام خدا و با یاد او. اینها برای ما الگو هستند. 🔺همان زمان هم جاهلانی بودند که مِهریّه‌ی دخترانشان بسیار زیاد بود مثلاً هزار شتر. آیا اینها از دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله) بالاتر بودند؟ از آنها تقلید نکنید. از دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله) تقلید کنید، از امیرالمؤمنین(علیه السلام) تقلید کنید. 🗓 ۱۳۷۵/۰۲/۱۷ 🌱 @Khamenei_Reyhaneh
⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ توجه توجه ⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️ ⭕️ یه عده‌تون که اسمتون "برانداز"ه یه چهل سالیه یقه چاک می‌زنین که ما کمر نظامو شکوندیم؟ میاین داد می‌زنین دیگه تموم شد و ما فردا ایرانیم؟ حالا جهت اطلاعتون عرض کنم که فیلم رقص و چی تو چیه یه سری جوون و حتی نوجوون رو میذارین که بگین اوضاع جوونامون خیلی داغونه؟ نه جانم. لطفا ساقیتونو عوض کنین. شاید ذائقه ما رو با خوراک فساد مجازی آب به آب کرده باشین و وقاحت رو به خیابونا کشیده باشین اما... بگم اما رو؟ چرا می‌پرسم؟ میگم شما هم گوش کنین: لنگه این جوونا دقیقا همین جوونا رو دهه‌های گذشته هم داشته. جوونای اهل دیسکو قبل انقلاب، به اشاره امام خمینی انقلاب کردن. لات و عربده‌کش‌های دهه پنجاهی، همراه شهید چمران شدن و خرمشهر و خوزستان رو نجات دادن. از جنگ منتفرهای دهه شصتی، جهاد سازندگی راه انداختن. کنسرت دوستا و مدلینگای دهه هفتادی، مدافع حرم شدن. و حالا نمیگم اتفاقی نیفتاده. افتاده اما منتظر باشین تا همینا که جو تبلیغات شما کشوندتشون وسط قر دست جمعی، به اشاره سید علی عرصه مجازی و محیطی رو واستون جهنم کنن. به خداوندی خدا چنین روزی رو به زودی به چشم خواهید دید. فقط اون روز مثل همیشه نامرد نباشید و درس عبرت بگیرین. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدن خودمه، لباس خودمه اختیارشو دارم. به بقیه چه ربطی داره چطور میام بیرون. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
19.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا حجاب اختیاری نمیشه؟ 🔹یکبار برای همیشه دلیل وجوب حجاب تو کشور رو با استدلالهای محکم استاد رحیم پور ازغدی متوجه بشیم. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_156 _رضا؟ _جانم. _بهت اعتماد کردم،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دستش را مالشی داد و از جا بلند شد. _حق توام این بود که میذاشتم همون جوری بمونی. معلوم نیست چی کار می‌کردن که با صدای من زهره ترک شده. بچه پررو گازم می‌گیره. رفت و رضا همچنان به کارشان می‌خندید. _شما دو تا واقعاً عجیبین. نه دعواتون معلومه نه دلسوزیتون. خودشو کشت تا حالت خوب بشه. حالا چرا داشت تلافی می‌کرد؟ _عصری درو قفل کرده بودم و نذاشتم منو ببینه لجش گرفته بود. پریچهر به طرف مستر رفت تا آرایشش را پاک کند. _چرا اینقدر ترسیدی؟ اون دفعه توی اداره که شب می‌اومدیمم می‌لرزیدی. _برم صورتمو بشورم. حالا بهت میگم چرا این طوریم. فکرشو نمی‌کردم حالم بد بشه. صورتش را که شست و برگشت، رضا با لبخند نگاهش کرد. _موندم چرا گفتی آرایشگر بیاد تو هنر دست خدایی با این همه قشنگی. آرایشگر چه کار می‌خواد بکنه که رو دست خدا بلند بشه. پریچهر روسری‌اش را لبنانی بست. چادرش را انداخت. کمی استرس داشت که بعد از مدت‌ها جلوی چند مرد غیر از محرم‌ها و استاد بدون روبنده می‌رود. آماده که شد، رضا دستش را گرفت و با او هم‌قدم شد. تا پایین پله‌ها برایش نجوا می‌کرد و دل پریچهر را با حرف‌هایش می‌برد. به سالن که رسیدند، اولین نفر، مادر رضا بود که متوجه‌شان شد. ایستاد و ماشاءالله گویان دعاهایی خواند و ذوق زده قربان صدقه هر دو رفت. بقیه هم با تعجب و حیرت ایستادند و برایشان دست زدند. همین که چشم حسین به پریچهر افتاد، سریع سرش را به پایین انداخت و دیگر نگاه نکرد. این کارش برای پریچهر قابل تقدیر بود و چشم پاکیش را مشخص کرد. اوضاع که عادی شد، کنار هم در جایگاه نشستند تا عکس‌های نگرفته را بگیرند و رسومات سفره عقد را انجام دهند. رودابه خانم دورشان پی‌پلکید و از عروسش تعریف می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_157 دستش را مالشی داد و از جا بلند ش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضوانه، خواهر بزرگ رضا، با دختر و پسرش کنارشان ایستاد. دخترش نه ساله بود و پسرش شش ساله. چشم از پریچهر بر‌نمی‌داشتند. _پریچهر جان، فکر کنم از بچگی به پوستت رسیدی که اینقدر شفاف و بی‌لکه. لبخند به لب پریچهر نشست. یاد بچگی‌هایش افتاد. _نه من از بچگیام هیچ دستی به صورتم نزدم. همین طوری بوده. خاله روشنک که روی مبلی نزدیک آن‌ها نشسته بود، به حرف آمد. _مردم همه جوره شانس دارن. از بچگی تو مال و ثروت و ناز و نعمت بزرگ میشن و از چهره و زیباییم خدا واسه‌شون کم نمیذاره. پریچهر به او نگاهی کرد. بر خلاف رودابه خانم کمی چاق بود و سفید. قدش هم کوتاه‌تر بود. _خاله جان، ما از اول با مال و ثروت بزرگ نشدیم اما ناز و نعمت که خدا رو شکر با وجود بابا بوده. نازو بابا می‌کشید و نعمتو که خدا به همه میده. چهره هم تنها یادگار مادرمه که وقتی یه سالم بود از دست دادمش. با "آخی" گفتن رضوانه، نگاه از خاله خانم گرفت. رضا فشاری به دستش داد. نگاهش کرد. لبخندی تحویل هم دادند. بعد از رفتن رضوانه، داریوش پیدایش شد. _پاشین بببنم. جمع کنید این لوس بازیا رو. هی عکس می‌گیرن و لاو می‌ترکونن. پریچهر طوری بقیه نشنوند، غرید. _داداش گلم کاری نکن به موقعش واسه‌ت جبران کنم. _شما علی‌الحساب منتظر تلافی اون رفتار زشتت توی اتاق باش تا موقع جبران این یکی برسه. نزدیکشان که شد، پریچهر از جا پرید و پشت صندلی رضا ایستاد. _رضا تو خدا. این دیوونه بخواد الان تلافی کنه، هم نابودم می‌‌کنه هم جیغ می‌زنم آبروم میره. رضا رو به داریوش ایستاد. پریچهر پشتش سنگر گرفت. _آقا داریوش، امشب عروسه. بی‌خیال شو لطفاً. زشته جلوی مهمونا. داریوش ایستاد و لبخند کج و معوجی زد. ابرو بالا داد. _باشه به خاطر عروس بودن و حضور مهمونا فعلا آتش بسه. پریچهر پیراهن رضا را از پشت کشید. _الان فکر کردی ول می‌کنه. این جوری فقط وقت واسش خریدی که بهتر فکر کنه چه بلایی سرم بیاره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا