eitaa logo
فرصت زندگی
199 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدن خودمه، لباس خودمه اختیارشو دارم. به بقیه چه ربطی داره چطور میام بیرون. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
19.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا حجاب اختیاری نمیشه؟ 🔹یکبار برای همیشه دلیل وجوب حجاب تو کشور رو با استدلالهای محکم استاد رحیم پور ازغدی متوجه بشیم. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_156 _رضا؟ _جانم. _بهت اعتماد کردم،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دستش را مالشی داد و از جا بلند شد. _حق توام این بود که میذاشتم همون جوری بمونی. معلوم نیست چی کار می‌کردن که با صدای من زهره ترک شده. بچه پررو گازم می‌گیره. رفت و رضا همچنان به کارشان می‌خندید. _شما دو تا واقعاً عجیبین. نه دعواتون معلومه نه دلسوزیتون. خودشو کشت تا حالت خوب بشه. حالا چرا داشت تلافی می‌کرد؟ _عصری درو قفل کرده بودم و نذاشتم منو ببینه لجش گرفته بود. پریچهر به طرف مستر رفت تا آرایشش را پاک کند. _چرا اینقدر ترسیدی؟ اون دفعه توی اداره که شب می‌اومدیمم می‌لرزیدی. _برم صورتمو بشورم. حالا بهت میگم چرا این طوریم. فکرشو نمی‌کردم حالم بد بشه. صورتش را که شست و برگشت، رضا با لبخند نگاهش کرد. _موندم چرا گفتی آرایشگر بیاد تو هنر دست خدایی با این همه قشنگی. آرایشگر چه کار می‌خواد بکنه که رو دست خدا بلند بشه. پریچهر روسری‌اش را لبنانی بست. چادرش را انداخت. کمی استرس داشت که بعد از مدت‌ها جلوی چند مرد غیر از محرم‌ها و استاد بدون روبنده می‌رود. آماده که شد، رضا دستش را گرفت و با او هم‌قدم شد. تا پایین پله‌ها برایش نجوا می‌کرد و دل پریچهر را با حرف‌هایش می‌برد. به سالن که رسیدند، اولین نفر، مادر رضا بود که متوجه‌شان شد. ایستاد و ماشاءالله گویان دعاهایی خواند و ذوق زده قربان صدقه هر دو رفت. بقیه هم با تعجب و حیرت ایستادند و برایشان دست زدند. همین که چشم حسین به پریچهر افتاد، سریع سرش را به پایین انداخت و دیگر نگاه نکرد. این کارش برای پریچهر قابل تقدیر بود و چشم پاکیش را مشخص کرد. اوضاع که عادی شد، کنار هم در جایگاه نشستند تا عکس‌های نگرفته را بگیرند و رسومات سفره عقد را انجام دهند. رودابه خانم دورشان پی‌پلکید و از عروسش تعریف می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_157 دستش را مالشی داد و از جا بلند ش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضوانه، خواهر بزرگ رضا، با دختر و پسرش کنارشان ایستاد. دخترش نه ساله بود و پسرش شش ساله. چشم از پریچهر بر‌نمی‌داشتند. _پریچهر جان، فکر کنم از بچگی به پوستت رسیدی که اینقدر شفاف و بی‌لکه. لبخند به لب پریچهر نشست. یاد بچگی‌هایش افتاد. _نه من از بچگیام هیچ دستی به صورتم نزدم. همین طوری بوده. خاله روشنک که روی مبلی نزدیک آن‌ها نشسته بود، به حرف آمد. _مردم همه جوره شانس دارن. از بچگی تو مال و ثروت و ناز و نعمت بزرگ میشن و از چهره و زیباییم خدا واسه‌شون کم نمیذاره. پریچهر به او نگاهی کرد. بر خلاف رودابه خانم کمی چاق بود و سفید. قدش هم کوتاه‌تر بود. _خاله جان، ما از اول با مال و ثروت بزرگ نشدیم اما ناز و نعمت که خدا رو شکر با وجود بابا بوده. نازو بابا می‌کشید و نعمتو که خدا به همه میده. چهره هم تنها یادگار مادرمه که وقتی یه سالم بود از دست دادمش. با "آخی" گفتن رضوانه، نگاه از خاله خانم گرفت. رضا فشاری به دستش داد. نگاهش کرد. لبخندی تحویل هم دادند. بعد از رفتن رضوانه، داریوش پیدایش شد. _پاشین بببنم. جمع کنید این لوس بازیا رو. هی عکس می‌گیرن و لاو می‌ترکونن. پریچهر طوری بقیه نشنوند، غرید. _داداش گلم کاری نکن به موقعش واسه‌ت جبران کنم. _شما علی‌الحساب منتظر تلافی اون رفتار زشتت توی اتاق باش تا موقع جبران این یکی برسه. نزدیکشان که شد، پریچهر از جا پرید و پشت صندلی رضا ایستاد. _رضا تو خدا. این دیوونه بخواد الان تلافی کنه، هم نابودم می‌‌کنه هم جیغ می‌زنم آبروم میره. رضا رو به داریوش ایستاد. پریچهر پشتش سنگر گرفت. _آقا داریوش، امشب عروسه. بی‌خیال شو لطفاً. زشته جلوی مهمونا. داریوش ایستاد و لبخند کج و معوجی زد. ابرو بالا داد. _باشه به خاطر عروس بودن و حضور مهمونا فعلا آتش بسه. پریچهر پیراهن رضا را از پشت کشید. _الان فکر کردی ول می‌کنه. این جوری فقط وقت واسش خریدی که بهتر فکر کنه چه بلایی سرم بیاره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فائزه هاشمی: تعدادی دهه نودی در شیراز آمدند بیرون ، خیلی حرکت قشنگی بود. دخترهای ما که بی حجاب میان بیرون خیلی حرکت ارزشمندیه ، من به اون میگم خیلی شیر زنید همه باید دست به دست هم بدن نا فرمانی ها ادامه پیدا کنه
فرصت زندگی
فائزه هاشمی: تعدادی دهه نودی در شیراز آمدند بیرون ، خیلی حرکت قشنگی بود. دخترهای ما که بی حجاب میان
در پی دُر و گهرهایی که فائزه هاشمی افاضه کردند، فقط به چند نکته اشاره می‌کنم. باشد که بشنوند و ملال گیرند؛ چراکه تجربه نشان داده از این سرکار علیه ما علیه پند گرفتن محال است: ۱.خوشحالی و ذوقشان از اقدام اخیر به اصطلاح مقابل سرود سلام فرمانده، هم دم خروسشان را بدجور بیرون می‌زند و هم عمق سوختنشان از این همدلی و هم‌بستگی ملت را بروز می‌دهد. ۲. رفتاری که ایشان نافرمانی مدنی می‌نامند، توسط دهه هشتادی‌ها انجام شده نه دهه نودی‌ها. در شبیه سازی دهه عاملین مربوطه با سرود مذکور مثل همیشه هول عمل کرده‌اند. کاش فیلمش را می‌دیدند و جستجو می‌کردند تا بفهمند چه سنی دهه نودی حساب می‌شود. ۳. نافرمانی مدنی در صورتی است که شخصی با آگاهی از قانون، به قصد شکستنش و با علم به آنکه در برابر این کار مجرم محسوب می‌شود اقدام نماید. خود ایشان خوب می‌دانند که قریب به اتفاق این جوانان از هیچ ویژگی این نافرمانی خبر ندارند و حاضر نیستند در قبالش زندانی شوند. ۴. اگر این نافرمانی لازم است، پس چرا خود ایشان با برداشتن چادری که احترامش را به باد داده‌اند، پیش‌قدم نمی‌شوند و فقط ماشاءالله کنان کنار گود نشسته و لنگش کن سر می‌دهند؟ ۵. سیاسی بودن که به لقب شیر زن گرفتن نیست. ایشان که مفهوم نافرمانی مدنی را می‌دانند چرا پی زندان رفتن را تنشان نمی‌مالند تا الگوی مناسبی باشند. چقدر حجابشان آدم را یاد روسری مریم رجوی می‌اندازد. دهه‌های گذشته را که ایشان و امثالشان از دم تیغ نامردیشان گذراندند. خداوند دهه هشتادی‌ها و دهه نودی‌هایمان را از مکرشان حفظ فرماید. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 مناظرۀ جذاب با یک بی‌حجاب! ⚠️ دشمن به سراغ سنگرهای معنوی میاد!… که این‌ها رو منهدم کنه… 🎙 🖍 از انتشار بخشی از این تصاویر عذرخواهیم! جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_158 رضوانه، خواهر بزرگ رضا، با دختر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی کار کنم عزیزم. من که خبر از جنگای شما ندارم. رو به داریوش کرد. _داداش میشه به خاطر عروس شدنش در کل بی‌خیال این تلافی بشی؟ خواهر به این خوشگلی، عروس به این نازی، دلت میاد اذیتش کنی؟ _واسه تو ناز و خوشگله. من فقط لوس بازیاش و کرم ریختناشو دیدم. پریچهر دست به کمر گرفت. _من؟ فقط منم؟ تو اذیتم نمی‌کنی؟ زن‌عمو خودش را رساند. به پشت داریوش زد و او را عقب کشید. _بیا کنار. مرد گنده وایستاده کَل کَل می‌کنه. مثلا اومدی بگی شام حاضره. همین اول راهی آبرومونو پیش دامادمون بردین شما دو تا. _مادر من، تو که می‌دونی این مظلوم شدنش طبیعی نیست. نشون بدم اون بالا چه گازی از دستم گرفته؟ زن‌عمو رو به پریچهر کرد و خندید. _وای پریچهر اون دفعه که صورتشو گاز گرفته بودی، طفلی هر جا می‌رفت کرم پودر می‌زد که جاش معلوم نباشه‌ خدا اهل کنه بچه. رضا خندید. داریوش حق به جانب شد. _چی شد؟ اون هر کار کنه بچه‌ست؛ من تلافی کنم مرد گنده‌م. خوبه هم سنیم. در ضمن مثلا شما آبروداری کردی جلوی دومادمون؟ پریچهر روی صندلی نشست و اخم کرد. دست‌هایش را در هم گره زد. _اصلاً نمی‌خوام. شماها آبرومو بردین. حالا ایشون پیش خودش چی فکر می‌کنه؟ رضا که از بحث پیش آمده و کار‌های پریچهر خوشش آمده بود، دست او را گرفت و بلندش کرد. _پاشو عزیزم، سخت نگیر. وقتی دو ساعت پیش با چشم خودم دیدم، دیگه می‌خوای چه فکری کنم؟ پریچهر باز دست به کمر گرفت. _خجالت نکش. راحت بگو خودم دیدم چقدر وحشی هستی. صدای خنده داریوش و رضا به هوا رفت. پریچهر نگاهی به اطراف کرد. همه برای شام خوردن رفته بودند. نفس راحتی کشید. _این چه حرفیه؟ چرا حرف تو دهن من میذاری؟ بیا بریم شام بخوریم؛ وگرنه تو و داداشت همدیگه رو قورت میدین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_159 _چی کار کنم عزیزم. من که خبر از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وقت رفتن مهمان‌ها، رضا کنار پریچهر و پیمان برای بدرقه ایستاده بود. حسین که به آن‌ها رسید، به شانه رضا زد. _جناب سرگرد، بیژامه بدم خدمتتون؟ رضا مشتی به بازویش زد. _پررو نشو. یه کم دیگه میام. _پس ماشینو بذارم؟ _نه نمی‌خواد. یه کاریش می‌کنم. تو رضوانه اینا رو برسون. حسین به پیشانیش زد. _وای من چقدر گیجم. مردم پدر خانومشون واسه‌شون ماشین آخرین سیستم توپ خریده. چرا ماشینای ما رو تحویل بگیرن. داداش پارکینگو ویژه واست خالی می‌کنم. _بیا برو. کی گفته با اون میام؟ پریچهر وسط حرف وارد شد. _حسین آقا، شما پارکینگو خالی کنین. با ماشینش میاد. _بفرما. دستور از بالا صادر شد. بابا علی حسین را صدا و او دوان دوان رفت. رضا رو به پیمان کرد. _با اجازه‌تون یه کم با پریچهر توی حیاط بمونم و برم. دیگه بالا نمیام. خواستم خداحافظی کرده باشم. _بمون پسرم. واسه چی بری؟ _ممنونم اما رسم ما موندن نیست. می‌ترسم خانواده شاکی بشن. _هر جور صلاح می‌دونی. به هر حال خونه خودته. راحت باش. دست دادند. _چشم. شما لطف دارین. برای بقیه دست بلند کرد و خدا حافظی کرد. فقط خانواده عمو پیام مانده بودند که قرار بود روز بعد بروند. _کجا؟ بودی حالا؟ راستی سوییچتو نمی‌خوای؟ سوییچ را از جیبش در آورد. به طرفشان رفت و تکانی داد. _اینقدر حواست به دیدن بانوی پشت پرده‌ت بود که یادت نبود کجا ولش کردی. حالام جریمه‌ش اینه که تا شیرینیشو ندی بهت نمیدمش. پریچهر جلو رفت و دست دراز کرد. _داریوش؟ باز لوس شدی؟ بده ببینم. داریوش دستش را بالا گرفت که دست پریچهر به آن نرسد. _نچ. کوچولو بگو بزرگ‌ترت بیاد. تو رو چه به این کارا. هنوز حرفش تمام نشده بود که سوییچ از دستش گرفته شد. _اِ حساب نیست. من حواسم به این جوجه بود. چه جوری گرفتیش؟ _گفتی بزرگ‌ترش بیاد اومدم دیگه. آخه بچه، اگه من نمی‌تونستم یه سوییچو از دستت بگیرم که نمی‌شدم سرگرد مملکت. _اوه سقفو بپا. نریزه روسرمون. پریچهر زبانی برای داریوش در آورد و در حالی که چادر و روسری‌اش را روی اولین مبل می‌گذاشت، سر به سر او گذاشت. _خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هیچ، سوییچم راحت از دست دادی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی کاظم یک بعثی عراقی بود می‌گوید: شهدای شما مستجاب الدعوه هستند...