🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 161
_خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هیچ، سوییچم راحت از دست دادی.
به طرف در سالن رفت که داریوش به طرفش خیز برداشت. قبل از پریچهر رضا متوجه شد و جلوی او ایستاد.
_اِ برو کنار ببینم. واسه من پلیس بازی و عملیات نجات راه میندازه. بذار حق این پررو رو بذارم کف دستش.
پریچهر برگشت و متوجه وضعیت شد. خندید و سرش را از کنار دوش رضا بیرون آورد.
_سلام داداشی. خوبی؟
_داداشی و ... خوشحالم که ایشون به زودی تشریف میبرن. اون وقت ببینم بدون محافظ چه میکنی.
بین خندههای بقیه، پریچهر دست رضا را گرفت.
_بیا بریم که اول و آخرش ایشون زهرشو میریزه. پس وقتتو نگیر.
_باشه برو حالا دارم برات. هی بچه، پالتو بپوش بیرون سرده.
هر دو لباس گرمشان را پوشیدند و به حیاط رفتند. به خاطر ترسهای پریچهر کل باغ را چراغ کار گذاشته بودند. چراغهای باغ را روشن کردند. رضا پیشنهاد داد تا روی تاب بنشینند اما پریچهر دستش را گرفت و به طرف دیگر برد.
_بیا بریم. یه جای بهتر دارم.
قالیچه را برداشت و پهن کرد. کفشش را درآورد و "بفرمایید"ی گفت. هر دو نشستند. رضا کمی خیره به او نگاه کرد. موهای بازش از شال بافتش بیرون بود و باد جابهجایش میکرد. رضا دستش را گرفت. تکیه به درخت کنارش داد و او را طرف خودش کشید.
_نمیدونی چقدر احساس خوشبختی میکنم پریچهر. فکر میکنم خوابم. هنوز باورم نشده.
گونه پریچهر را بوسید. دست برد تا او را به خود نزدیک کند. پریچهر که از لرزش دوبارهاش میترسید، سر روی پای رضا گذاشت. رضا دست به موهایش کشید.
_سردت میشه عزیزم.
_این طوری خوبه. رضا من خوابم میاد؛ ادامه بدی خوابم میبره.
_واقعاً؟ مامانم همین طوریه. خیلی وقتا این طوری اذیتش کردیم.
_آهای، نبینم واسه منم نقشه بکشیا.
_چشم بانو. اگه بخوای مثل داریوش با من رفتار کنی که همین حالا خودمو مرده فرض کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞