🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_182
_با این طوری رفتنت که بیشتر داغونم کردی. آهان نگفتم. اون برادرا اومده بودن چون شایان بدهی بالا آورده بود؛ میخواست سهامشو بفروشه. منم گفتم به من ربطی نداره. اگه خریدار پیدا کردین، سهم منم بفروشین.
رضا لبخندی زد.
_آره دیگه لبخند بزن. میری منو دق میدی بدون اینکه بخوای بدونی من به حرف و نظرت اهمیت میدم یا نه البته بهشون که نگفتم آقامون دستور صادر کردن.
_من که گفتم تو محشری. هر روز عزیزتر میشی. اینم از آپشناته که عالی کار میکنه. احترام نگه داشتن و اهمیت دادن به حرف همسر جانت.
_ای جان. چقدر خودتو تحویل میگیری.
رضا دست پشت پریچهر گذاشت و او را هل داد.
_پاشو دختر تنبل. حتما از غذای شام مونده. منم چیزی نخوردم. گرم کن بخوریم.
پریچهر غرغر کنان به طرف آشپزخانه رفت.
_خوبه الان گفتما توی این خونه این خدمات نصفه شبی مال آقایونه.
_خانم غرغروی خودم، اون مال وقتی بود که خواب باشی. نه اینکه همین پایین ور دلم نشستی. بالاخره یه جاهایی باید مثل خانوم خونه رفتار کنی دیگه.
وقتی صدای غر زدنهای پریچهر را که از آشپزخانه میآمد شنید، لبخندی زد و سر تکان داد.
از ماشین پیاده شدند و به طرف کافیشاپی که با فاطمه قرار گذاشته بود، رفتند. قرار داشتند تا برای نامزدش تولد بگیرند.
_رضا، چرا خانوم دکتر میگه باید بازم برم پیشش؟
رضا دست پشتش گذاشت و همراهش حرکت کرد.
_عزیز من، اون که گفت. اون حرکتت بدون اراده و یهویی بوده. دفعه قبلم که زبونت بند اومده بود، یه ترس یهویی باعث شد زبونت باز بشه. خب حق داره. نمیشه که هر ترس و استرسی یه ور از جسمتو نابود کنه. زبونم لال اگه یه اتفاق خطرناکتری واست بیافته چطور میخوای خودتو کنترل کنی؟ الان دیگه هیچ ترسی اذیتت نمیکنه؟ در ضمن شما فقط اون شب پریدی بغلم. هنوز تا درست شدن آپشنای خاصت کلی مونده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞