داستان زاغ و بلبل از علیرضا محمودی قِهساره زاغکی روی درختی لانه داشت هر چه می‌دزدید، آن جا می‌گذاشت عصر یک روز بهاری از قضا داشت مهمان، بلبلی بس خوش‌صدا گفت بلبل سرگذشت خویش را روزهای سخت و پرتشویش را بس کتک‌ها خورده بود از بچه‌ها خورده بود از ناکسان بازیچه‌ها یاد ایام قفس افتاده بود روزهایی کز نفس افتاده بود داستان باز را تعریف کرد ماجرا را جملگی تصنیف کرد زاغ گفتا: ای رفیق خوش‌صدا من ندارم آشنایی باجفا دام در عمرم ندیدم ای رفیق با قفس قهرم من از عهد عتیق چون نباشد هیچ کس خواهان من کس ندیده ناله و افغان من از صدایم گوشها نالیده‌اند چشمها از من بدیها دیده‌اند گر که آزادی بخواهی همچو من در امان باشد تو را هم جان و تن، باید از آواز شویی دست را تا شوی فارغ تو بند و بست را گفت بلبل: این هنر جان من است زان که جان می‌گردد از آواز مست گر بمیرم در قفس زان بهتر است زیستن را گر که باشم دون و پست https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303