🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 151 امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک می‌کرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنواره‌های فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت: - یا حسین...یا حسین... . و صدایش را برای مرصاد بلند کرد: - ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو می‌گیرم. مرصاد با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟ صدای امید می‌لرزید: - حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین! حاج حسین بلند گفت: - چی امید جان؟ صداتو نمی‌شنوم. واضح نیست. دوباره بگو! امید از صندلی‌اش بلند شد. از پیشانی و شقیقه‌هایش شرشر عرق می‌ریخت. صدایش لرزان‌تر شد و بلندتر: - حاجی از اون ماشین پیاده شو! معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمی‌رسید: - امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو! و بعد صدای فش‌فش آمد؛ فقط صدای فش‌فش. امید خواست بی‌سیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت می‌داد و درخواست کمک می‌کرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش می‌ریخت گفت: - توی موقعیت بمون، نیروی کمکی می‌فرستم برات. *** امید هرچه جمله‌اش را تکرار می‌کرد، کلمات نصفه و نیمه‌اش به حسین می‌رسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که می‌دید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمی‌شنود. همزمان، صدای بی‌سیم در آمد. صابری بود: - قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید! از صدای صابری می‌توانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بی‌سیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکی‌ای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند: - السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi