🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت11 ‼️سوم: باغ مخفی... ‼️ عباس دستمال یزدی را چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند. لبخند زد و زمزمه کرد: - آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار می‌شه! از پژوی زردرنگ پیاده شد و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل: - هنوز نیومده؟ - همین الان پروازش نشست. آماده‌ای؟ عباس خنده‌اش را کنترل کرد: - آره، چه جورم! کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند. عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول می‌کشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدان‌هایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود. صدای کمیل را شنید که: - داره می‌آد بیرون. حواست باشه! کت سرمه‌ای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه. - باشه. فهمیدم. کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند. اگر لاغرتر و جوان‌تر می‌شد و ریش هم داشت، درست می‌شد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد. یکبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائی‌های دور و برش. عباس نزدیک‌ترین تاکسی به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی می‌گشت نزدیک شد و گفت: - آقا بفرما. کجا برسونمت؟ حانان فقط کمی به خودش زحمت داد تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شده‌اش کشید و پرسید: - تا دروازه شیراز چقدر می‌گیری؟ عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد: - قابل شما رو نداره. بیست تومن. حانان لبش را کج کرد. انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد. عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi