امروز وقتی مثل همیشه محکم راه رفتم، سرم را بالا گرفتم، سینه سپر کردم و گفتم مسئول موکب لشکر فرشتگانم، حالم مثل رزمیکاری بود که توی مسابقه حسابی کتک خورده، ولی نمیخواهد به روی خودش بیاورد، چون اگر یککم دیگر تحمل کند و از مسابقه حذف نشود، میتواند حریفش را ببرد. رزمیکاری که تمام استخوانهاش درد میکند، تیر میکشد. بینی و دندانهاش شکسته است و دارد خونی که در دهانش جمع شده را قورت میدهد و دهانش را بسته نگه میدارد که داور نفهمد مصدوم است. و البته الان هم همینطورم. ادای دخترهای شجاع را درمیآورم، دخترهایی که بلدند چادرشان را ببندند دور کمرشان و اندازه ده تا مرد کار کنند، چیزی که نیستم. ادای رزمیکار پیروزی که بعد از گرفتن مدال، باید یواشکی برود سراغ کمپرس یخ و دردش را به زور مسکن آرام کند، کبودیهاش را بپوشاند و نالهاش را بخورد. راستش حتی همین هم نیستم. صدای اخبار را از بیرون اتاق میشنوم که از وضعیت مرزها میگوید، از ازدحام زائران اربعین، از شور و شعور حسینی... و من صدای خرد شدن استخوانهام را واضح میشنوم. صدای جلز و ولز کردن قلبم را.
استخوانهام نحیفتر از آنند که بار یک لشکر را بردارند، آن هم تنهایی. الان هم تنها چیزی که آرامم کرد این بود که اصلا به من چه. مگر موکب مال من است که حرصش را بخورم؟ صاحب دارد. صاحبش بیاید جمعش کند. خود همان هفت هزار بانوی شهید بیایند پارچه سیاه جور کنند و بزنند به داربستها. بروند پوسترها را چاپ کنند. بیایند تجهیزات جور کنند. اصلا همان هفت هزار بانوی شهید بیایند روایتگری کنند. به من چه مربوط است؟ مگر سال گذشته من بودم که موکب زدم؟
من که دیگر تصمیم گرفتهام بیخیال شوم و بسپارم به صاحبش. آدم نباید توی کار بالادستیها دخالت کند.
ادامه دارد...
#اربعین #کربلا #حجاب
http://eitaa.com/istadegi