به ساعت دور مچم نگاه کردم. پنج  دقیقه مانده بود که بازی تمام شود ،  وقت کمی بود برای جبران . پایم را که روی جدول گذاشتم صدای فریادی مردانه از ته جان  لرزه به تنم انداخت . مرد با دومشت گره شده و دهانی باز که بیخ حلقش هم پیدا بود از مغازه  بیرون پرید  . دوباره نعره ی  زد و گفت :ایول....ایوووووول مثل اسفند روی آتش به هر طرف می پرید . سرش را به چپ و راست می چرخاند و با اشاره به کیسه های تخمه ، می گفت : به عشق تیم و بچه ها همش نصفه قیمت شد سمت کیسه اولی جستی زد و مشت هایش را پر تخمه آفتاب گردان کرد و با دو قدم بلند  خودش را به کاسب همسایه رساند .به زور توی جیبش چپاند. _بخور احمد آقا ...شیرینی بردمونه ها احمد آقا اخمی کرد .با دست مصطفی تخمه فروش را هلی دادو گفت: _من از این مسخره بازیا بدم میاد ، مرد حسابی خجالت نمی کشی کل محلو گذاشتی رو سرت!! مصطفی  دوباره سمت احمد آقا رفت و پیشانیش را بوسید و گفت:قربون اون کله کچلت برم ، کل دنیا داشتن برامون کُری میخوندن که نمی تونیم ببریم گوشی رو از جیب پشت شلوارش در آورد و رو به احمد آقا گرفت . _ببین چجوری میخوان ما رو کوچیک  کنن ، اونوقت توقع داری خوشحال نباشیم احمد آقا که خونش به جوش آمده بود هردو دستش را بالا برد و هوار زد : زنده باد ایران ، زنده باد ایرانی کم کم صدای احمد آقا لابه لای صدای شعار و خنده جمعیت  گم شد . ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.