روزها یکی پس از دیگری می گذشت، داشتم از کاروان دوستان روشنگرم جا می موندم😔😔 باید کاری میکردم....شرایط همراهی با دوستان رو هم نداشتم... خدایا خودت راه رو بهم نشون بده... تا این که به ذهنم اومد، از مربی قرآن دخترام درخواست کردم، اگه امکانش هست، شرایطی رو فراهم کنه تا دوستان تشریف بیارن و یه جلسه ی روشنگری،برپا بشه😃😃😃😃 خدا خیرش بده با اولین تماس باروی باز موافقت کردن😍😍 جلسه با حضور چند خانم برگزار شد😊 خداروشکر بازخورد های مثبتی داشت و یکی از خانم ها درخواست دادن تا در منزلشون جلسه برگزار بشه. و اما مسئولیت من 👇😁 مدیریت حدود ده تا وروجک 🤯😄 دخترم دفتر نقاشی و مداد رنگی آورده بود بچه ها یکم نقاشی کشیدن ولی زود خسته شدن🎨 بعد باهم قایق اوریگامی درست کردن و پرچم ایران رو روش نقاشی کشیدن 🇮🇷 معلم بازی هم کردیم و من در نقش شاگرد بودم، این قسمتش خیلی برای بچه ها جالب بود و کلی خندیدن😅 خانم معلممون هم بهمون گفت نوبتی بریم شعر بخونیم 🎼🎤 بعد شعر هم پانتومیم بازی کردیم🎭 جلسه دوستان تمام شده بود، ولی هنوز زمان داشتیم و تصمیم گرفتن روشنگری محله به محله برن! من هم بچه ها رو بردم خونه تا مادران روشنگرمون با خیال راحت برن میدان روشنگری😃😃😃 از این حرکتشون خیلی لذت بردم. میتونستن بیان منزلمون کمی استراحت کنن ولی لحظه ای فرصت رو از دست ندادن 👏👏👏 خداحفظشون کنه. در اخر هم مهمان ها با آش ماستی😋 که به نیت هر چه باشکوه برگزار شدن انتخابات و پیروزی اصلح، پخته بودم،پذیرایی شدن😋😋😋 الحمدلله منم تونستم نخودی تو این آش بندازم... @madaranemeidan