🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_هشتم
🍁آخر شــب بود .
#شــاهرخ مرا صدا ڪرد و گفت : امشب می ریم براے
#شناسائے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از
#روستاها رسيديم . دو
#افسر عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم
#شاهرخ سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ
#اسارت گرفت . بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت
#اسیر گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم . بعد چاقوئے برداشت . لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت :حالا بريد خونتون !
🍁من مات و مبہـوت بہ
#شــاهرخ نگاه مي کردم . برگشت به سمت من و گفت : اينہـا
#افسراے_بعثے بودند . شبهاے بعد هم اگر مےديد
#اسيری ، فرمانده يا
#افسر_بعثے اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد . اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود .
🍁معمولا
#شاهرخ بدون سلاح به
شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم
#شاهرخ گفت : من دیگہ نميتونم تحمل کنم . مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم . يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت .
🍁مےخواستم به
#شاهرخ خبر بدم اما نمي شد .سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد . يڪ دفعہ
#شاهرخ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد : وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد .
#شاهرخ هم بہ دنبالش مےدويــد .
🍁بالاخره
#شاهرخ او را گرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت : تو رو خدا منو نخور . من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم : چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به
#شاهرخ اشــاره کرد و گفت : فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند . بہ همہ ما هم گفتہ اند : اگر
#اســير او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀