ققنوس
«از سیدبشیر و سیدرضا تا حاج علیرضا و پوشاک معراج، همه در یک موکب» (اربعین‌نوشت۱۶؛ روزنوشت‌های سفر ار
«یک روز در موکب، همراه با یک موکب‌آرتی» (اربعین‌نوشت۱۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴شنبه|۲۲مرداد۱۴۰۴|۱۸صفر۱۴۴۷| خنکای نسبی ابتدای صبح کم‌کم جای خودش را به گرمایی طاقت‌فرسا می‌دهد، چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم و می‌بینم بیش‌تر جماعت رفته‌اند و جز زیر باد مستقیم کولرهای آبی، باقی چادر خالی شده... تعجب می‌کنم جماعت در این گرما، کجا رفته‌اند؟! مثل مرغ پرکنده در جای خودم، پهلوبه‌پهلو می‌شوم... اما فایده‌ای ندارد... می‌روم و در موقعیت بهتری نسبت به کولر، سعی می‌کنم در مسیر باد دراز بکشم... نمی‌شود، عاقبت از گرسنگی هم که شده برمی‌خیزم و سری به اطراف موکب می‌زنم... از ساعت صبحانه گذشته و بساطش جمع شده، خورشید دارد بالا می‌آید... خبری از چادر خانم‌ها می‌گیرم... چادرها را دارند یک‌به‌یک جمع می‌کنند و خانم‌ها را در یک چادر تجمیع کرده‌اند... هُرم گرما، نفس‌گیر است، انگار از آسمان آتش می‌بارد... فعلاً خبر خاصی از غذا نیست... بچه‌های موکب تازه دارند بساط شاورمای‌شان را برپا می‌کنند، راحت رفت دوسه‌ساعت دیگر آماده شود... چند ظرف آب، از همین یک‌نفره‌های عراقی که برای ما نشانه و خاطره اربعین شده است، برمی‌دارم و برمی‌گردم به چادر... ▫️▫️▫️ یک حاج‌آقای تپل و بامزه که همراه همسر و فرزندش وسط گرما به جاده زده‌اند، می‌رسند به موکب، لپ‌های حاج‌آقا از گرما گل انداخته... اشتباه کرده‌اند و کم آورده‌اند... دنبال موکبی بوده‌اند که معلم تک‌پسرشان گفته آن‌جا حضور دارد... خب، امامِ نماز جماعت‌مان را هم پیدا کردیم، حاج‌آقا را می‌اندازیم جلو و باقی‌مانده لشکر ساکن در چادر هم پشتش قامت می‌بندیم... ▫️▫️▫️ بعد از نماز به امید پیداکردن غذا، مانند شیری که برای خانواده‌اش دنبال شکار می‌رود، از چادر بیرون می‌زنم... از قضا را می‌بینم که سینی‌غذادردست، سمت چادر خانم‌ها می‌رود... خوش‌حال می‌شوم... نه از دیدن غذا... از دیدن ! این چهره استخوانی و تکیده را دوست دارم، شاید خیلی با هم نبوده باشیم، اما حس مثبتی که از دیدنش در درونم ایجاد می‌شود را انکار نمی‌کنم... هنرمند نیست که هست، متواضع نیست که هست، بداخلاق هست که نیست! پرسروصدا هست که نیست! دود دارد که ندارد... آرام و صبور، ساده و صمیمی، بی‌غل‌وغش، خوش‌فکر و خلاق، اربعینی و امام‌حسینی... دیگر چه می‌خواهی؟ شجره مبارکه «هیئت‌هنر»، مجموعه «موکب‌آرت»، استودیو «سه‌درچهار» و... هر جا نام هیأت و هنر کنار هم نشسته، ردی از را هم می‌بینی، هرچند به ظاهر آرام است و بی‌سروصدا... البته این محبت، یک وجه دیگر هم دارد... آن روزهای ابتدایی شکل‌گیری جریان جبهه فرهنگی انقلاب، دانشجوی اهل ذوق و هنرمندی بود که محل مشورت و دوستانش بود... همان روزها، نام «مشعر» پیشنهاد بود... ▫️ از سینی غذا چند ظرف نصیب خانم‌ها می‌شود و خیالم از غذای خانم‌ها راحت می‌شود، با مهدی می‌رویم و از یکی‌دو موکب آن‌ورتر دو سینی غذای دیگر می‌آوریم، این‌بار برای آقایان... ▫️ مهدی، فاطمه و حسینش را همراه خود آورده، اما علی، دیگر مرد شده و با کاروان هیأت هنر راهی شده است... بعد از رفتن خانم پزشکی، قطعاً روزهای سختی بر این خانواده گذشته... امتحانات الهی عجیب است، ابتلائاتش نیز هم... قصه، قصه بزم است و تقرب و جام و بلا... که البلاء للولاء... و در این میانه خداوند آزمون سختی را به جهت ِ گداخته‌کردن و از پسِ آن، آهن‌آب‌دیده درآوردن و زبرالحدید ساختن، برای مهدی و خانواده‌اش ترتیب داد... می‌گوید چندسالی هست که دیگر با کاروان هیأت هنر نمی‌آید... برای این امر هم استدلال‌هایی می‌آورد که به عقلانیت و تقوا و دقتش حسودی‌ام می‌شود... ▫️ در شرایطی که از فرط گرما نمی‌شود به جاده زد و نه می‌شود خوابید و طبق برنامه قرار بر این بوده تا نشستن هُرم گرما، ما هم در موکب نشسته باشیم، دیدار و مجالست و هم‌صحبتی با مهدی عنایت الهی بود... فکرمی‌کنم گفت‌و‌گوی‌مان که گرم می‌شود، چندساعتی ادامه می‌یابد... از هر دری گفت‌وگو می‌کنیم، از خاطرات مشترک اندک تا یاد دوستان مشترک بسیار تا نقد و بررسی عملکرد دستگاه‌های فرهنگی و جریان‌های فکری و... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2