eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت نوزدهم) «مثل پری که روی علَمت تاب می‌خوره...» هنوز آقا از جای‌شان برنخاسته‌اند که جمعیت از زمین کنده می‌شود، کسی روی پایش بند نیست، آن دیواره کوتاه زیلوپوشیده هم اگرچه به خوبی نقش پدافند غیرعامل را ایفا می‌کند! نمی‌تواند مانع حرکت جمعیت به جلو شود، اما محافظان کارشان را بلدند، عده‌ای مراقب هستند تا جمعیت جلوتر نرود، دوسه‌ نفری هم آقا را دوره می‌کنند تا برخیزند، آقا می‌ایستند، عصا را می‌اندازند گَلِ دست راست‌شان و دست چپ را در امتداد قامت استوارشان بالا می‌کشند، شعارها و فریادهای جمعیت در هم آمیخته شده و هم‌همه‌ای به پا می‌شود... آقا از گوشه راست تا کنج چپ حسینیه را مورد توجه قرار می‌دهند و با لبخندی وداع می‌کنند... محافظان، آقا را همراهی می‌کنند تا از همان درب کوچک جلوی حسینیه خارج شوند، در همین لحظه گروه دیگرِ محافظان شُل می‌کنند و دیگر مانع جمعیت نمی‌شوند... جمعیت در صحن حسینیه، پهن می‌شوند... هر کسی چشم می‌دواند تا آشنایی بیابد یا به آشنایی که از قبل نشان کرده برسد و... چهره‌های مختلف با هم خوش‌وبش می‌کنند، عده‌ای یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و دور هر کدام از پیش‌کسوتان یا نام‌داران عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... ✳️✳️✳️ از ترس این‌که دیر به قرار برگشت برسم، از همان درب جلوی حسینیه به سرعت می‌زنم بیرون، در راهروی این قسمت چند نفری در حال خارج‌شدن هستند، اما در خروجی مشترک، محوطه جاکفشی‌ها و دستگاه‌های بازرسی ورودی، ازدحام شکل گرفته، لابلای جمعیت را می‌بینم، بعد از کسالتی که عارض شده بود، به سختی و با همراهی دوستان راه می‌رود و با همان حال برای دیدار خودش را رسانده است... قبل از درب خروجی به سمت محوطه باز بیرون حسینیه، روی میز جزوه‌ای از صحبت‌های سال قبل آقا را گذاشته‌اند، قطع و قالب مناسبی دارد، عده‌ای یکی برمی‌دارند و عده‌ای بیش‌تر... عده بیش‌تری هم بی‌توجه خارج می‌شوند! اجازه می‌گیرم و به مرتضی می‌گویم پنجاه نسخه بردارد! ✳️✳️✳️ از نماز جماعت که خبری نیست، مثل سال‌های گذشته! به نظر می‌رسد این امر با توجه به ختم جلسه در آستانه اذان ظهر، از ضعف‌های برنامه‌ریزی مراسم باشد، مگر مصلحت دیگری پشت پرده باشد که ما بی‌خبریم! خاطرم هست پارسال در انتهای حسینیه، جماعت محدودی به امامت حاج شکل گرفته بود! با این وضعیت نماز جماعت، توقع ناهار داشتن که دیگر خیلی نابجاست! غالباً ، بعد از تقاطع ولیعصر محل اقامه نماز شهرستانی‌ها می‌شود و غذاخوری‌های اطراف هم از رستوران تا فلافلی، بسته به جیب و ذائقه، مقصد سدّجوع دوستان... اگر هم حرفه‌ای‌تر باشی یا رفقای تهرانی مرام‌کُشت کنند، ممکن است پایت به باز شود، پاتوق حاج سخت‌پسند و خوش‌ذائقه که جای خالی او هم امسال نمود می‌کرد... ✳️✳️✳️ وارد محوطه باز بیرون حسینیه می‌شوی، جایی که سال‌ها پیش از این، ادامه بود... باز هم جمعیت دو دسته می‌شوند، فلسطینی‌ها سمت راست، کشوردوست‌ها سمت چپ! در همان نقطه تقاطع، گروه‌هایی شکل گرفته است... جمعی دور حاج حلقه زده‌اند و از اجراها گله دارند، هم دارد فرایند انتخاب را برای‌شان شرح می‌دهد! این‌سو دارد مواد لازم برای گزارش ویژه را تأمین می‌کند، همین‌جا دست‌به‌نقد از هرکسی نظرش را جویا می‌شود... لطف‌می‌کند و نظر من را هم جویا می‌شود، پاسخ می‌دهم «خواهم نوشت» و می‌شود همین که دارید می‌خوانید...، هرچند اعتراف می‌کنم خودم گمان نمی‌کردم این‌قدر به درازا بکشد! ✳️✳️✳️ حاج ، مثل همیشه خوش‌تیپ و سرزنده با پالتوی چرمین، از راه می‌رسد، مزاح می‌کنم و می‌گویم: «حاجی شما یکی از انگیزه‌های این جوانان هستید برای مداحی! همین که بزرگ‌ترهای این صنف رو این‌قدر خوش‌تیپ می‌بینند، براشون کافیه!» هم ابراز لطفی می‌کنند و راهی می‌شوند... آن‌طرف‌تر و را می‌بینم که جمعی دورشان حلقه زده‌اند... به می‌رسد، را محکم در آغوش می‌گیرد، از زمین می‌کند و نیم‌دوری می‌زند، یک لحظه یاد این نوحه محرم امسال می‌افتم: «مثل پری که روی علَمت تاب می‌خوره یا کفتری که تو حرمت آب می‌خوره...» تاب می‌خورد و در گوشش غروناله‌ای می‌کند به این مضمون که بگذار زمین، کمرم شکست! به گرمی و با زبان خودشان حال‌واحوال می‌کنند، نوکرتم، خیلی مردی به مولا و... این ایام اغتشاشات ذکر خیر و عده‌ای دیگر را زیاد شنیدیم، از مرام‌شان و غیرت‌شان که کف خیابان‌های تهران، میدان را خالی نگذاشته بودند... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت نهم/یک) «در حقوق زن طلب‌کاریم ما...» بعد از یادداشت قبلی آقا پیام دادند: «خط عرض‌ادب‌کردن حضوری را خود شکست و اول از همه بالا رفت. اتفاقاً یادش رفت بالا بره، یادش انداختند و به سمت آقا چون دوید، یکی از محافظ‌ها جلوش رو گرفت که آقا گفتند: «بذار بیاد»» تشکر می‌کنم و شِکوه: «از خسارت‌های انتهانشستن همین می‌شود... 😅» هم زیرپوستی هم‌دردی می‌کند و دل‌داری می‌دهد: «من چی بگم؟ ما هم مثلاً جلو بودیم در حالی که اکبر آقای روی پای راست و آقا روی پای چپ‌مان نشسته بودند! 😄» 💠💠💠 تماشای مراحل ساخت و بالاآمدن بنای یک شعر، لذت‌بخش است... در همان جلسه نهایی هماهنگی که چندباری در این سلسله یادداشت، ذکرخیرش شد، هم شعرش را آورده بود، اما نیمه‌ساز! بیت‌هایی هنوز ساخته نشده بودند، هرچند جای‌شان در نقشه ساختمان شعر او مشخص بود و می‌دانست که قرار است در این نقطه چند بیت مثلاً درباره سروده شود، گاهی هم تک‌مصرعی مانده بود تا بیت کامل شود... همان بنای نیمه‌تمام را که نشان داد، دل از همه ربود... حتم داشتم با یک بنای باشکوه و همه‌چیزتمام مواجه خواهیم شد، همین هم شد... دعوت می‌کند از برای شعرخوانی... شروع می‌کند: «بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیکم یا اهل بیت النبوة یا مولاتی یا فاطمةالزهراء اغیثینی آقاجان سلام علیکم...» از آقا اجازه می‌گیرد و با توصیف هنگامه میلاد حضرت زهراء(س) آغاز می‌کند: «شب اگر بی‌روح، اگر تاریک بود صبح دیدار خدا نزدیک بود آسمان محو تماشای زمین با چه ذوقی آمده روح‌الامین با خودش بیت‌الغزل آورده است عطری از روز ازل آورده است سوره‌ای آورده که منهاج ماست صبح میلادش شب معراج ماست جلوه‌ای از ذات ممدوح آمده از «نفخت فیه من روح» آمده وحی چون باران شد و بر خاک ریخت کوثری در ظرف «ما ادراک» ریخت» در این بین، ابیاتی هستند که در شعر اولیه انتشاریافته نیستند، مانند بیت بعد: «کوثر است و عز و مجد آورده است وه که قرآن را به وجد آورده است» با اشعاری غرق در تلمیح ادامه می‌دهد: «قصه شیرین «اعطینا»است او «قاب قوسین» است، «او ادنی»است او او کجا و مرزهای فهم ما غیر حیرت چیست از او سهم ما دست شاعر را پر از مضمون کند اهل‌بیت شعر را موزون کند» این بیت ظاهراً از همان ابیاتی است که چندبار مرمت شده تا با این قرائت اجرا شد: «دانه تسبیحش از الماس بود عقل کل در جامه احساس بود» به جای مصرع اول، یک‌جا آمده بود: «استعاره از خیالش، یاس بود» و یک‌جا هم به جای «خیال»، «حضور» آمده بود... مانند فضاسازی و چیدمان اجزای جایگاه هیأت که چندبار می‌چینی و خراب می‌کنی... و عاقبت هم آن‌چه نهایی می‌شود با همه قبلی‌ها فرق دارد و البته بهتر است! ادامه می‌دهد: «او نبوت را دلیل خاتمه است قصه‌ خلقت به نام فاطمه است» تشویق جمعیت بالا می‌رود و «احسنت» از هر گوشه‌ای برمی‌خیزد! «آیه تطهیر عین ذات اوست عشق از ذریه سادات اوست» این‌بار «به‌به» است که بر «احسنت» غالب شده! ««هل أتی» و «نور» و «قدر» و «کوثر» است دخترِ... نه مادر پیغمبر است» جلسه به وجد آمده و بعد از هر بیت واکنش نشان می‌دهند... باز هم صدای «به‌به» بلند است... «چیست دوزخ؟ شعله‌ای از قهر او چیست جنت؟ کوچه‌ای در شهر او در قیامت هم قیامت می‌کند او به لبخندی شفاعت می‌کند» باز هم تشویق حضار... «پیش او تکلیف فردا روشن است آرمان آفرینش، یک زن است نور عصمت جلوه تابنده‌اش زن اگر که اوست، مردان بنده‌اش او به نام زن اصالت می‌دهد چادرش عطر نجابت می‌دهد خلقت از دامان زن آغاز شد در مدینه زن تمدن‌ساز شد» این‌جا فرمایش آقا درباره موضع ما نسبت به مسأله زنان در مواجهه با غرب را که بارها مورد تأکید و تکرار قرار داده‌اند، به نظم درآورده است: «در حقوق زن طلبکاریم ما آی دنیا فاطمه داریم ما» این‌جا تشویق جماعت به اوج می‌رسد و «به‌به‌»های مکرر، مستی‌شان را افاقه نمی‌کند، به ناگاه صدای کف‌زدن در فضای حسینیه بلند می‌شود... عده‌ای لب می‌پیچانند و زیرلب غرولندی می‌کنند، عده‌ای هم انگار به لج این جماعت هم که شده، محکم‌تر کف دست‌های‌شان را بر هم می‌کوبند و خوش‌حالی از لب‌های خندان و چشم‌های گردشده‌شان بیرون می‌پاشد! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از۳ • قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را می‌گذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریده‌بریده‌ای حاصل می‌شود... بچه‌ها را هم بیدار می‌کنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشین‌ها می‌رسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدست‌رفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمه‌اش از مرگی که عالیه و برادر خواب است! • در حالی موکب فاطمة‌الزهراء(س) را ترک می‌کنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچه‌های موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابه‌جا کرده‌اند و هم‌چنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت می‌گذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، این‌جا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاش‌های دم‌آخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفته‌اند «زر! فانصرف...» اما به قول و به برکت حسن انتخاب : «اين که دل بی‌قرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...» «کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» • این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب ، از این جهت که آقای به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبل‌تر سروده باشند و همان زمان‌ها هم منتشر می‌شود، اما انگار این گوهر، یک‌دهه در کنجی ذخیره می‌گردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا بهره‌برداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دل‌نشینی طی طریق می‌کند تا در گوشه‌ای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند... • هرچه دنبال واژه و لفظ می‌گردم، از وصف عظمت و بزرگی آن‌چه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچک‌تر از آن است که قادر به توصیف واقعه‌ای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یک‌سال برای یک‌دهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگی‌ات باشد... جماعت عاشق‌پیشه‌ای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جان‌فشانی این‌چنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفه‌ای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأت‌به‌هیأت، موکب‌به‌موکب، دسته‌به‌دسته، گردان‌به‌گردان، لشکر مشکی‌پوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد... • خداوند امثال را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش می‌شد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بی‌خاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولی‌ها!)، می‌دادیم و به‌جایش یک‌نفر مثل می‌گرفتیم! کاش... • بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشده‌ایم که راننده سر پول، دبه می‌کند! ماشین را می‌زند کنار و گم‌وگور می‌شود! بویه‌اش(همان بچه‌اش) می‌ماند و اتوبوس و ما! بچه‌های کاروان‌بر با این مشکل زیاد مواجه شده‌اند... بعد از کلی تماس و پی‌گیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یک‌ساعت راهی می‌شویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حق‌حساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید! • گمان می‌کردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعین‌نوشت دیروز را به‌موقع‌تر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرف‌های ناگفته این وسط بود که باید شنیده می‌شد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد... • حدود ساعت ۸ به نجف می‌رسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بنات‌الحسن، کمی بعد از ورودی شارع‌الرسول پیاده می‌شویم... مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام می‌کند ساعت ۹:۱۵ همین‌جا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت می‌کنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ می‌بندد، تسعه و النص... • خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفت‌وبرگشت شارع‌الرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیم‌ساعتی بیش‌تر نمی‌ماند... در این جمع غریبه‌ایم نمی‌خواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر می‌کشد و‌ محو تماشای نجفِ علی می‌شود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم می‌گذرد... جماعت همه آمده‌اند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوت‌مند نجف... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«انتظار در مبارزه است» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۵| 🇱🇧 «امام(ره) به ما آموخت که «انتظار در مبارزه است»
«سه قطعه از بهشت...» 🇱🇧 روایت‌هایی از لبنان|۶| 🇱🇧 «قطعه اول؛ » رفتیم صور و مهدی را یافتیم... هم‌او که دردش را با خدا معامله کرده بود... می‌گفت: «از چمران آموختم... آموختم که درد هم مخلوقی از مخلوقات خداست... و بعد شروع کردم با او به‌عنوان یکی از مخلوقات خدا صحبت‌کردن... در بیش از چهل روز هیچ نمی‌دیدم... ولی خیلی چیزها را دیدم... حجاب‌ها کنار رفته بود... بعد از این مدت که چشم سرم باز شد، به محض بازشدن چشم‌ها، حجاب‌ها هم برگشت!» «قطعه دوم؛ » میان‌دار هیأت بود... هم دو چشمش را از دست داده بود و هم دستانش را... می‌گفت: «چشم و دست و... اعضای بدن که امانت خداست... امانت خدا بوده، پس گرفته... مسأله مهم بعد از این است... الحمدلله که ما را انتخاب کرد، ما را دید...» «قطعه سوم؛ » سیدمصطفی را خانمش آورد، بچه‌هایش هم آمده بودند... خب چگونه خودش بیاید؟ نه چشم دارد و نه دست... می‌گفت: «وقتی زخم‌ها را پانسمان می‌کردند، صدای ناله می‌پیچید در بیمارستان...، طبیعی بود... اما، خبر شهادت سید که رسید، تا ۲۴ ساعت هیچ صدایی نیامد... هیچ چیزی نخوردیم... همه بیمارستان غم بود و بهت بود و سکوت...» بعد از فروریختن آوار سنگین این خبر، تازه می‌توانند خبرهای دیگر را بازگو کنند... خبرهایی که اگر نبود خبر رفتن سید، خودشان به تنهایی کمرشکن بودند: «تازه بعدش، خبر رفتن رفقایم را یکی‌یکی دادند... دیدم رفقایی که فکر می‌کردم در این شرایط به آن‌ها تکیه خواهم کرد، همه رفته‌اند... احساس تنهایی شدیدی وجودم را فراگرفته بود...» با خجالت و غرور، با غروری شکسته می‌گفت: «خیلی تلاش دارم که زحمت اضافه‌ای برای خانمم نباشم...» ادامه دارد... ✍️ 🚩 @qoqnoos2