📌
#رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش شصتوهشتم
بساط کوچک و مجهزش را پهن کرده بود جلویش. روی یک قطعه کاغذ نوشته بود: «واکس صلواتی». با جان و دل داشت یک جفت کفش را واکس میزد. دانههای عرق از پیشانی تا فکاش میغلتید. گفتم: «خسته نباشین، کارتون خیلی قشنگ و بجاست.»
یک لحظه گوشهی لبش پرید بالا. بعدش گفت:« ای وای! آخه نمیدونی که. سوختم. پام معلوله. مستاجرم و راه درامدم همینه. زن و بچم گذاشتن رفتن. شبا تو محل خواب بیخانمانها میخوابم. ولی از اون روز که خبر سقوط هلیکوپتر رو شنیدم، حالیم پوزولوپ(خیلی بهم ریختم). امروز گفتم بساطمو بیارم و برا مردم کاری کنم بلکه دلم آروم بشه.»
+ «تا حالا با اقای آلهاشم برخورد داشتین؟»
_آآآآآره! نمازجمعهها دیده بودمش. از طرف حمایت مستمندان برامون حساب باز کرده بودن. قرار بود ۶خرداد هم بریم دیدنشون. نشد.»
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۵ |
#آذربایجان_شرقی #تبریز گلزار شهدای وادی رحمت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷
#راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلـه |
ایتــا